1256 lines
226 KiB
Plaintext
1256 lines
226 KiB
Plaintext
\id LUK Unlocked Literal Bible
|
|
\ide UTF-8
|
|
\h لوقا
|
|
\toc1 انجیل لوقا
|
|
\toc2 لوقا
|
|
\toc3 luk
|
|
\mt1 لوقا
|
|
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 1
|
|
\p
|
|
\v 1 از آنجهت كه بسياري دست خود را دراز كردند بهسوي تأليف حكايت آن اموري كه نزد ما به اتمام رسيد،
|
|
\v 2 چنانچه آناني كه از ابتدا نظارگان و خادمان كلام بودند به ما رسانيدند،
|
|
\v 3 من نيز مصلحت چنان ديدم كه همه را من البداية به تدقيق در پي رفته، به ترتيب به تو بنويسم اي تيوفلس عزيز،
|
|
\v 4 تا صحّت آن كلامي را كه در آن تعليم يافتهاي دريابي.
|
|
\v 5 در ايّام هيروديس، پادشاه يهوديّه، كاهني زكرّيا نام از فرقه ابيّا بود كه زن او از دختران هارون بود و اليصابات نام داشت.
|
|
\v 6 و هر دو در حضور خدا صالح و به جميع احكام و فرايض خداوند، بيعيب سالك بودند.
|
|
\v 7 و ايشان را فرزندي نبود زيرا كه اليصابات نازاد بود و هر دو ديرينه سال بودند.
|
|
\v 8 و واقع شد كه چون به نوبت فرقه خود در حضور خدا كهانت ميكرد،
|
|
\v 9 حسب عادت كهانت، نوبت او شد كه به قدس خداوند درآمده، بخور بسوزاند.
|
|
\v 10 و در وقت بخور، تمام جماعت قوم بيرون عبادت ميكردند.
|
|
\v 11 ناگاه فرشته خداوند به طرف راست مذبح بخور ايستاده، بر وي ظاهر گشت.
|
|
\v 12 چون زكرّيا او را ديد، در حيرت افتاده، ترس بر او مستولي شد.
|
|
\v 13 فرشته بدو گفت: «اي زكريّا ترسان مباش،زيرا كه دعاي تو مستجاب گرديده است و زوجهات اليصابات براي تو پسري خواهد زاييد و او را يحيي خواهي ناميد.
|
|
\v 14 و تو را خوشي و شادي رخ خواهد نمود و بسياري از ولادت او مسرور خواهند شد.
|
|
\v 15 زيرا كه در حضور خداوند بزرگ خواهد بود و شراب و مُسكري نخواهد نوشيد و از شكم مادر خود، پر از روحالقدس خواهد بود.
|
|
\v 16 و بسياري از بنياسرائيل را بهسوي خداوند خداي ايشان خواهد برگردانيد.
|
|
\v 17 و او به روح و قوّت الياس پيش روي وي خواهد خراميد، تا دلهاي پدران را به طرف پسران و نافرمانان را به حكمت عادلان بگرداند تا قومي مستعّد براي خدا مهيّا سازد.»
|
|
\v 18 زكريّا به فرشته گفت: «اين را چگونه بدانم و حال آنكه من پير هستم و زوجهام ديرينه سال است؟»
|
|
\v 19 فرشته در جواب وي گفت: «من جبرائيل هستم كه در حضور خدا ميايستم و فرستاده شدم تا به تو سخن گويم و از اين امور تو را مژده دهم.
|
|
\v 20 و الحال تا اين امور واقع نگردد، گنگ شده ياراي حرف زدن نخواهي داشت، زيرا سخنهاي مرا كه در وقت خود به وقوع خواهد پيوست، باور نكردي.»
|
|
\v 21 و جماعت منتظر زكريّا ميبودند و از طول توقّف او در قدس متعجّب شدند.
|
|
\v 22 امّا چون بيرون آمده نتوانست با ايشان حرف زند، پس فهميدند كه در قدس رؤيايي ديده است. پس بهسوي ايشان اشاره ميكرد وساكت ماند.
|
|
\v 23 و چون ايّام خدمت او به اتمام رسيد، به خانه خود رفت.
|
|
\v 24 و بعد از آن روزها، زن او اليصابات حامله شده، مدّت پنج ماه خود را پنهان نمود و گفت:
|
|
\v 25 «به اينطور خداوند به من عمل نمود در روزهايي كه مرا منظور داشت، تا ننگ مرا از نظر مردم بردارد.»
|
|
\v 26 و در ماه ششم جبرائيل فرشته از جانب خدا به بلدي از جليل كه ناصره نام داشت، فرستاده شد.
|
|
\v 27 نزد باكرهاي نامزد مردي مسمّي' به يوسف از خاندان داود و نام آن باكره مريم بود.
|
|
\v 28 پس فرشته نزد او داخل شده، گفت: «سلام بر تو اي نعمت رسيده، خداوند با توست و تو در ميان زنان مبارك هستي.»
|
|
\v 29 چون او را ديد، از سخن او مضطرب شده، متفكّر شد كه اين چه نوع تحيّت است.
|
|
\v 30 فرشته بدو گفت: «اي مريم ترسان مباش زيرا كه نزد خدا نعمت يافتهاي.
|
|
\v 31 و اينك حامله شده، پسري خواهي زاييد و او را عيسي خواهي ناميد.
|
|
\v 32 او بزرگ خواهد بود و به پسر حضرت اعلي'، مسمّي' شود، و خداوند خدا تخت پدرش داود را بدو عطا خواهد فرمود.
|
|
\v 33 و او بر خاندان يعقوب تا به ابد پادشاهي خواهد كرد و سلطنت او را نهايت نخواهد بود.»
|
|
\v 34 مريم به فرشته گفت: «اين چگونه ميشود و حال آنكه مردي را نشناختهام؟»
|
|
\v 35 فرشته در جواب وي گفت: «روحالقدس بر تو خواهد آمد و قوّت حضرت اعلي بر تو سايه خواهد افكند، ازآنجهت آن مولود مقدّس، پسر خدا خوانده خواهد شد.
|
|
\v 36 و اينك اليصابات از خويشان تو نيز در پيري به پسري حامله شده و اين ماه ششم است، مر او را كه نازاد ميخواندند.
|
|
\v 37 زيرا نزد خدا هيچ امري محال نيست.»
|
|
\v 38 مريم گفت: «اينك كنيز خداوندم. مرا برحسب سخن تو واقع شود.» پس فرشته از نزد او رفت.
|
|
\v 39 در آن روزها، مريم برخاست و به بلدي از كوهستان يهوديّه بشتاب رفت.
|
|
\v 40 و به خانه زكريّا درآمده، به اليصابات سلام كرد.
|
|
\v 41 و چون اليصابات سلام مريم را شنيد، بچه در رَحم او به حركت آمد و اليصابات به روحالقدس پر شده،
|
|
\v 42 به آواز بلند صدا زده گفت: «تو در ميان زنان مبارك هستي و مبارك است ثمره رحم تو.
|
|
\v 43 و از كجا اين به من رسيد كه مادرِ خداوندِ من، به نزد من آيد؟
|
|
\v 44 زيرا اينك چون آواز سلام تو گوش زدِ من شد، بچه از خوشي در رَحِم من به حركت آمد.
|
|
\v 45 و خوشابحال او كه ايمان آوَرْد، زيرا كه آنچه از جانب خداوند به وي گفته شد، به انجام خواهد رسيد.»
|
|
\v 46 پس مريم گفت: «جان من خداوند را تمجيد ميكند،
|
|
\v 47 و روح من به رهاننده من خدا بوجد آمد،
|
|
\v 48 زيرا بر حقارتِ كنيزِ خود نظر افكند. زيرا هان از كنون تمامي طبقات مرا خوشحال خواهند خواند،
|
|
\v 49 زيرا آن قادر، به من كارهاي عظيم كرده و نام او قدّوس است،
|
|
\v 50 و رحمت او نسلاً بعد نسل است بر آناني كه از اوميترسند.
|
|
\v 51 به بازوي خود، قدرت را ظاهر فرمود و متكبّران را به خيال دل ايشان پراكنده ساخت.
|
|
\v 52 جبّاران را از تختها به زير افكند و فروتنان را سرافراز گردانيد.
|
|
\v 53 گرسنگان را به چيزهاي نيكو سير فرمود و دولتمندان را تهيدست ردّ نمود.
|
|
\v 54 بنده خود اسرائيل را ياري كرد، به يادگاري رحمانيّت خويش،
|
|
\v 55 چنانكه به اجداد ما گفته بود، به ابراهيم و به ذريّت او تا ابدالا´باد.»
|
|
\v 56 و مريم قريب به سه ماه نزد وي ماند، پس به خانه خود مراجعت كرد.
|
|
\v 57 امّا چون اليصابات را وقت وضع حمل رسيد، پسري بزاد.
|
|
\v 58 و همسايگان و خويشان او چون شنيدند كه خداوند رحمت عظيمي بر وي كرده، با او شادي كردند.
|
|
\v 59 و واقع شد در روز هشتم چون براي ختنه طفل آمدند، كه نام پدرش زكريّا را بر او مينهادند.
|
|
\v 60 امّا مادرش ملتفت شده، گفت: «ني بلكه به يحيي ناميده ميشود.»
|
|
\v 61 به وي گفتند: «از قبيله تو هيچكس اين اسم را ندارد.»
|
|
\v 62 پس به پدرش اشاره كردند كه «او را چه نام خواهي نهاد؟»
|
|
\v 63 او تختهاي خواسته بنوشت كه «نام او يحيي است» و همه متعجب شدند.
|
|
\v 64 در ساعت، دهان و زبان او باز گشته، به حمد خدا متكلّم شد.
|
|
\v 65 پس بر تمامي همسايگان ايشان، خوف مستولي گشت و جميع اين وقايع در همه كوهستان يهوديّه شهرت يافت.
|
|
\v 66 و هر كه شنيد، در خاطر خود تفكّر نموده، گفت: «اين چه نوع طفل خواهد بود؟» و دست خداوند با ويميبود.
|
|
\v 67 و پدرش زكريّا از روحالقدس پر شده، نبوّت نموده، گفت:
|
|
\v 68 «خداوند خداي اسرائيل متبارك باد، زيرا از قوم خود تفقّد نموده، براي ايشان فدايي قرار داد
|
|
\v 69 و شاخ نجاتي براي ما برافراشت، در خانه بنده خود داود.
|
|
\v 70 چنانچه به زبان مقدّسين گفت كه از بدوِ عالم انبياي او ميبودند،
|
|
\v 71 رهايي از دشمنان ما و از دست آناني كه از ما نفرت دارند،
|
|
\v 72 تا رحمت را بر پدران ما بجا آرد و عهد مقدّس خود را تذكّر فرمايد،
|
|
\v 73 سوگندي كه براي پدر ما ابراهيم ياد كرد،
|
|
\v 74 كه ما را فيض عطا فرمايد، تا از دست دشمنان خود رهايي يافته، او را بيخوف عبادت كنيم،
|
|
\v 75 در حضور او به قدّوسيّت و عدالت، در تمامي روزهاي عمر خود.
|
|
\v 76 و تو اي طفل، نبيحضرت اعلي' خوانده خواهي شد، زيرا پيش روي خداوند خواهي خراميد، تا طرق او را مهيّا سازي،
|
|
\v 77 تا قوم او را معرفت نجات دهي، در آمرزش گناهان ايشان.
|
|
\v 78 به احشاي رحمت خداي ما كه به آن سپيده از عالم اعلي از ما تفقد نمود،
|
|
\v 79 تا ساكنان در ظلمت و ظّل موت را نور دهد و پايهاي ما را به طريق سلامتي هدايت نمايد.»
|
|
\v 80 پس طفل نمّو كرده، در روح قوّي ميگشت و تا روز ظهور خود براي اسرائيل، در بيابان بسر ميبرد.
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 2
|
|
\p
|
|
\v 1 و در آن ايّام حكمي از اوغُسْطُس قيصر صادر گشت كه تمام ربع مسكون رااسمنويسي كنند.
|
|
\v 2 و اين اسمنويسي اوّل شد، هنگامي كه كيرينيوس والي سوريّه بود.
|
|
\v 3 پس همه مردم هر يك به شهر خود براي اسمنويسي ميرفتند.
|
|
\v 4 و يوسف نيز از جليل از بلده ناصره به يهوديّه به شهر داود كه بيتلحم نام داشت، رفت. زيرا كه او از خاندان و آل داود بود.
|
|
\v 5 تا نام او با مريم كه نامزد او بود و نزديك به زاييدن بود، ثبت گردد.
|
|
\v 6 و وقتي كه ايشان در آنجا بودند، هنگام وضع حمل او رسيده،
|
|
\v 7 پسر نخستين خود را زاييد. و او را در قنداقه پيچيده، در آخور خوابانيد. زيرا كه براي ايشان در منزل جاي نبود.
|
|
\v 8 و در آن نواحي، شبانان در صحرا بسر ميبردند و در شب پاسباني گلههاي خويش ميكردند.
|
|
\v 9 ناگاه فرشته خداوند بر ايشان ظاهر شد و كبريايي خداوند بر گرد ايشان تابيد و بغايت ترسان گشتند.
|
|
\v 10 فرشته ايشان را گفت: «مترسيد، زيرا اينك بشارتِ خوشيِ عظيم به شما ميدهم كه براي جميع قوم خواهد بود.
|
|
\v 11 كه امروز براي شما در شهر داود، نجات دهندهاي كه مسيح خداوند باشد متولّد شد.
|
|
\v 12 و علامت براي شما اين است كه طفلي در قنداقه پيچيده و در آخور خوابيده خواهيد يافت.»
|
|
\v 13 در همان حال فوجي از لشكر آسماني با فرشته حاضر شده، خدا را تسبيح كنان ميگفتند:
|
|
\v 14 «خدا را در اعلي'عليّيّن جلال و بر زمين سلامتي و در ميان مردم رضامندي باد.»
|
|
\v 15 و چون فرشتگان از نزد ايشان به آسمان رفتند، شبانان با يكديگر گفتند: «الا´ن به بيتلحم برويم و اين چيزي را كه واقع شده و خداوند آن را به ما اعلام نموده است ببينيم.»
|
|
\v 16 پس به شتاب رفته، مريم و يوسف و آن طفل را در آخور خوابيده يافتند.
|
|
\v 17 چون اين را ديدند، آن سخني را كه درباره طفل بديشان گفته شده بود، شهرت دادند.
|
|
\v 18 و هر كه ميشنيد از آنچه شبانان بديشان گفتند، تعجّب مينمود.
|
|
\v 19 امّا مريم در دل خود متفكّر شده، اين همه سخنان را نگاه ميداشت.
|
|
\v 20 و شبانان خدا را تمجيد و حمدكنان برگشتند، بهسبب همه آن اموري كه ديده و شنيده بودند چنانكه به ايشان گفته شده بود.
|
|
\v 21 و چون روز هشتم، وقت ختنه طفل رسيد، او را عيسي نام نهادند، چنانكه فرشته قبل از قرار گرفتن او در رحم، او را ناميده بود.
|
|
\v 22 و چون ايّام تطهير ايشان برحسب شريعت موسي رسيد، او را به اورشليم بردند تا به خداوند بگذرانند.
|
|
\v 23 چنانكه در شريعت خداوند مكتوب است كه هر ذكوري كه رَحِم را گشايد، مقدّس خداوند خوانده شود.
|
|
\v 24 و تا قرباني گذرانند، چنانكه در شريعت خداوند مقرّر است، يعني جفت فاختهاي يا دو جوجه كبوتر.
|
|
\v 25 و اينك شخصي شمعون نام در اورشليم بود كه مرد صالح و متقّي و منتظر تسلّي اسرائيل بود و روحالقدس بر وي بود.
|
|
\v 26 و از روحالقدس بدو وحي رسيده بود كه تا مسيح خداوند را نبيني موت را نخواهي ديد.
|
|
\v 27 پس به راهنمايي روح، به هيكل درآمد و چون والدينش آن طفل يعني عيسي را آوردند تارسوم شريعت را بجهت او بعمل آورند،
|
|
\v 28 او را در آغوش خود كشيده و خدا را متبارك خوانده، گفت:
|
|
\v 29 «الحال اي خداوند بنده خود را رخصت ميدهي، به سلامتي برحسب كلام خود.
|
|
\v 30 زيرا كه چشمان من نجات تو را ديده است،
|
|
\v 31 كه آن را پيش روي جميع امّتها مهيّا ساختي.
|
|
\v 32 نوري كه كشف حجاب براي امّتها كند و قوم تو اسرائيل را جلال بُوَد.»
|
|
\v 33 و يوسف و مادرش از آنچه درباره او گفته شد، تعجّب نمودند.
|
|
\v 34 پس شمعون ايشان را بركت داده، به مادرش مريم گفت: «اينك اين طفل قرار داده شد، براي افتادن و برخاستن بسياري از آل اسرائيل و براي آيتي كه به خلاف آن خواهند گفت.
|
|
\v 35 و در قلب تو نيز شمشيري فرو خواهد رفت تا افكار قلوب بسياري مكشوف شود.»
|
|
\v 36 و زني نبيه بود، حنّا نام، دختر فَنُوئيل از سبط اَشيِر بسيار سالخورده، كه از زمان بكارت هفت سال با شوهر بسر برده بود.
|
|
\v 37 و قريب به هشتاد و چهـار سـال بـود كه او بيـوه گشته از هيكل جدا نميشد، بلكه شبانه روز به روزه و مناجات در عبادت مشغول ميبود.
|
|
\v 38 او در همان ساعت در آمـده، خـدا را شكـر نمـود و دربـاره او به همه منتظرين نجات در اورشليـم، تكلّـم نمـود.
|
|
\v 39 و چون تمامي رسوم شريعت خداوند را به پايان برده بودند، به شهر خود ناصره جليل مراجعت كردند.
|
|
\v 40 و طفل نمّو كرده، به روح قوّي ميگشت و از حكمت پر شده، فيض خدا بر وي ميبود.
|
|
\v 41 و والدين او هر ساله بجهت عيد فِصَح، به اورشليم ميرفتند.
|
|
\v 42 و چون دوازده ساله شد، موافق رسـم عيـد، بـه اورشليـم آمدنـد.
|
|
\v 43 و چون روزهـا را تمام كرده، مراجعت مينمودند، آن طفل يعني عيسـي، در اورشليـم توقّف نمـود و يوسـف و مـادرش نميدانستنـد.
|
|
\v 44 بلكـه چـون گمان ميبردند كه او در قافله است، سفر يكروزه كردند و او را در ميان خويشـان و آشنايـان خود ميجستند.
|
|
\v 45 و چون او را نيافتند، در طلب او به اورشليـم برگشتنـد.
|
|
\v 46 و بعـد از سـه روز، او را در هيكـل يافتنـد كه در ميـان معلّمـان نشسته، سخنان ايشان را ميشنود و از ايشان سؤال هميكرد.
|
|
\v 47 و هر كه سخن او را ميشنيد، از فهم و جوابهـاي او متحيّـر ميگشـت.
|
|
\v 48 چون ايشان او را ديدند، مضطرب شدند. پس مادرش به وي گفت: «اي فرزند چرا با ما چنين كردي؟ اينك پدرت و من غمنـاك گشتـه تـو را جستجـو ميكرديـم.»
|
|
\v 49 او به ايشـان گفت: «از بهـر چه مـرا طلـب ميكرديـد، مگر ندانستهايد كه بايد من در امور پدر خود باشم؟»
|
|
\v 50 ولي آن سخني را كه بديشان گفت، نفهميدند.
|
|
\v 51 پس با ايشان روانه شده، به ناصره آمد و مطيع ايشان ميبود و مادر او تمامي اين امور را در خاطر خود نگاه ميداشت.
|
|
\v 52 و عيسي در حكمت و قامت و رضامندي نزد خدا و مردم ترقّي ميكرد.
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 3
|
|
\p
|
|
\v 1 و در سال پانزدهم از سلطنت طيباريوسقيصر، در وقتي كه پنطيوس پيلاطُس، والي يهوديّه بود و هيروديس، تيترارك جليل و برادرش فيلپُس تيتراركِ ايطوريّه و ديار تَراخوُنيتس و ليسانيوس تيتراركِ آبليّه
|
|
\v 2 و حنّا و قيافا رؤساي كهنه بودند، كلام خدا به يحيي ابن زكريّا در بيابان نازل شده،
|
|
\v 3 به تمامي حوالي اُرْدُن آمده، به تعميد توبه بجهت آمرزش گناهان موعظه ميكرد.
|
|
\v 4 چنانچه مكتوب است در صحيفه كلمات اِشعَياي نبي كه ميگويد: «صداي ندا كنندهاي در بيابان، كه راه خداوند را مهيّا سازيد و طُرُق او را راست نماييد.
|
|
\v 5 هر وادي انباشته و هر كوه و تلّي پست و هر كجي راست و هر راهِ ناهموار صاف خواهد شد؛
|
|
\v 6 و تمامي بشر نجات خدا را خواهند ديد.»
|
|
\v 7 آنگاه به آن جماعتي كه براي تعميد وي بيرون ميآمدند، گفت: «اي افعيزادگان، كه شما را نشان داد كه از غضب آينده بگريزيد؟
|
|
\v 8 پس ثمراتِ مناسب توبه بياوريد و در خاطر خود اين سخن را راه مدهيد كه ابراهيم پدر ماست، زيرا به شما ميگويم خدا قادر است كه از اين سنگها، فرزندان براي ابراهيم برانگيزاند.
|
|
\v 9 و الا´ن نيز تيشه بر ريشه درختان نهاده شده است؛ پس هر درختي كه ميوه نيكو نياورد، بريده و در آتش افكنده ميشود.»
|
|
\v 10 پس مردم از وي سؤال نموده گفتند: «چهكنيم؟»
|
|
\v 11 او در جواب ايشان گفت: «هر كه دو جامه دارد، به آنكه ندارد بدهد. و هركه خوراك دارد نيز چنين كند.»
|
|
\v 12 و باجگيران نيز براي تعميد آمده، بدو گفتند: «اي استاد چه كنيم؟»
|
|
\v 13 بديشان گفت: «زيادتر از آنچه مقرّر است، مگيريد.»
|
|
\v 14 سپاهيان نيز از او پرسيده، گفتند: «ما چه كنيم؟» به ايشان گفت: «بر كسي ظلم مكنيد و بر هيچكس افترا مزنيد و به مواجب خود اكتفا كنيد.»
|
|
\v 15 و هنگامي كه قوم مترصّد ميبودند و همه در خاطر خود دربـاره يحيـي تفكّـر مينمودنـد كه اين مسيـح است يا نـه،
|
|
\v 16 يحيـي به همه متوجّه شده گفت: «من شما را به آب تعميد ميدهم، ليكن شخصي تواناتر از من ميآيد كه لياقت آن ندارم كه بند نعلين او را بـاز كنـم. او شمـا را به روحالقدس و آتش تعميد خواهد داد.
|
|
\v 17 او غربـال خود را به دسـت خـود دارد و خرمـن خويش را پاك كرده، گنـدم را در انبـار خـود ذخيـره خواهـد نمـود و كاه را در آتشـي كـه خاموشي نميپذيرد خواهد سوزانيد.»
|
|
\v 18 و به نصايـح بسيـار ديگـر، قــوم را بشــارت مـيداد.
|
|
\v 19 امّا هيروديس تيترارك چون بهسبب هيروديا، زن برادر او فيلِپس و ساير بديهايي كه هيروديس كرده بود از وي توبيخ يافت،
|
|
\v 20 اين را نيز بر همه افزود كه يحيي را در زندان حبس نمود.
|
|
\v 21 امّا چون تمامي قوم تعميد يافته بودند و عيسي هم تعميد گرفته دعا ميكرد، آسمان شكافته شد
|
|
\v 22 و روحالقدس به هيأت جسماني، مانند كبوتري بر او نازل شد و آوازي از آسمان در رسيد كه «تو پسر حبيب من هستي كه به تو خشنودم.»
|
|
\v 23 و خود عيسي وقتي كه شروع كرد، قريب به سي ساله بود. و حسب گمان خلق، پسر يوسف ابن هاليِ
|
|
\v 24 ابن متّات، بن لاوي، بن ملكِي، بن يَنَّا، بن يوسف،
|
|
\v 25 ابن مَتَّاتيا، بن آموس، بن ناحوم، بن حَسلي، بن نَجَّي،
|
|
\v 26 ابن مأت، بن متاتِيا، بن شَمعِي، بن يوسف، بن يهودا،
|
|
\v 27 ابن يوحنا، بن ريسا، بن زَروبابل، بن سَألْتِيئيل، بن نِيري،
|
|
\v 28 ابن مَلْكي، بن اَدّي، بن قوسام، بن اَيْلمودام، بن عِير،
|
|
\v 29 ابن يوسي، بن ايلعاذَر، بن يوريم، بن مَتَّات، بن لاوي،
|
|
\v 30 ابن شَمعون، بن يهودا، بن يوسف، بن يونان، بن ايلياقيم،
|
|
\v 31 ابن مَلِيا، بن مَينان، بن مَتَّاتا بن ناتان، بن داود،
|
|
\v 32 ابن يسي، بن عوبيد، بن بوعز، بن شَلْمون، بن نَحْشون،
|
|
\v 33 ابن عمِّيناداب، بن اَرام، بن حَصرون، بن فارص، بن يهودا،
|
|
\v 34 ابن يعقوب، بن اسحاق، بن ابراهيم، بن تارَح، بن ناحور،
|
|
\v 35 ابن سَروج، بن رَعو، بن فالَج، بن عابَر، بن صالَح،
|
|
\v 36 ابن قِينان، بن اَرْفَكْشاد، بن سام، بن نوح، بن لامَك،
|
|
\v 37 ابن مَتوشالِح، بن خَنوخ، بن يارَد، بن مَهْلَلئيل،بن قِينان،
|
|
\v 38 ابن اَنوش، بن شِيث، بنآدم، بن الله.
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 4
|
|
\p
|
|
\v 1 اما عيسي پُر از روحالقدس بوده، از اُردُنمراجعت كرد و روح او را به بيابان برد.
|
|
\v 2 و مدّت چهل روز ابليس او را تجربه مينمود و در آن ايّام چيزي نخورد. چون تمام شد، آخر گرسنه گرديد.
|
|
\v 3 و ابليس بدو گفت: «اگر پسر خدا هستي، اين سنگ را بگو تا نان گردد.»
|
|
\v 4 عيسي در جواب وي گفت: «مكتوب است كه انسان به نان فقط زيست نميكند، بلكه به هر كلمه خدا.»
|
|
\v 5 پس ابليس او را به كوهي بلند برده، تمامي ممالك جهان را در لحظهاي بدو نشان داد.
|
|
\v 6 و ابليس بدو گفت: «جميع اين قدرت و حشمت آنها را به تو ميدهم، زيرا كه به من سپرده شده است و به هر كه ميخواهم ميبخشم.
|
|
\v 7 پس اگر تو پيش من سجده كني، همه از آن تو خواهد شد.»
|
|
\v 8 عيسي در جواب او گفت: «اي شيطان، مكتوب است، خداوند خداي خود را پرستش كن و غير او را عبادت منما.»
|
|
\v 9 پس او را به اورشليم برده، بر كنگره هيكل قرار داد و بدو گفت: «اگر پسر خدا هستي، خود را از اينجا به زير انداز.
|
|
\v 10 زيرا مكتوب است كه فرشتگان خود را درباره تو حكم فرمايد تا تو را محافظت كنند.
|
|
\v 11 و تو را به دستهاي خود بردارند، مبادا پايت به سنگي خورد.»
|
|
\v 12 عيسي در جواب وي گفت كه «گفته شده است، خداوند خداي خود را تجربه مكن.»
|
|
\v 13 و چون ابليس جميع تجربه را به اتمام رسانيد، تا مدّتي از او جدا شد.
|
|
\v 14 و عيسي به قوّت روح، به جليل برگشت و خبر او در تمامي آن نواحي شهرت يافت.
|
|
\v 15 و او در كنايس ايشان تعليم ميداد و همه او را تعظيم ميكردند.
|
|
\v 16 و به ناصره جايي كه پرورش يافته بود، رسيد و بحسب دستور خود در روز سَبَّت به كنيسه درآمده، براي تلاوت برخاست.
|
|
\v 17 آنگاه صحيفه اِشْعَيا نبي را بدو دادند و چون كتاب را گشود، موضعي را يافت كه مكتوب است
|
|
\v 18 «روح خداوند بر من است، زيرا كه مرا مسح كرد تا فقيران را بشارت دهم و مرا فرستاد تا شكستهدلان را شفا بخشم و اسيران را به رستگاري و كوران را به بينايي موعظه كنم و تا كوبيدگان را آزاد سازم،
|
|
\v 19 و از سال پسنديده خداوند موعظه كنم.»
|
|
\v 20 پس كتاب را به هم پيچيده، به خادم سپرد و بنشست و چشمان همه اهل كنيسه بر وي دوخته ميبود.
|
|
\v 21 آنگاه بديشان شروع به گفتن كرد كه «امروز اين نوشته در گوشهاي شما تمام شد.»
|
|
\v 22 و همه بر وي شهادت دادند و از سخنان فيضآميزي كه از دهانش صادر ميشد، تعجّب نموده، گفتند: «مگر اين پسر يوسف نيست؟»
|
|
\v 23 بديشان گفت: «هرآينه اين مثل را به من خواهيد گفت، اي طبيب خود را شفا بده. آنچه شنيدهايم كه در كَفَرناحوم از تو صادر شد، اينجا نيز در وطن خويش بنما.»
|
|
\v 24 و گفت: «هرآينه به شما ميگويم كه هيچ نبي در وطن خويش مقبول نباشد.
|
|
\v 25 و به تحقيق شما را ميگويم كه بسا بيوه زنان در اسرائيل بودند، در ايام الياس، وقتي كه آسمان مدّت سه سال و شش ماه بسته ماند، چنانكه قحطي عظيم در تمامي زمين پديد آمد،
|
|
\v 26 و الياس نزد هيچ كدام از ايشان فرستاده نشد، مگر نزد بيوه زني در صَرْفَه صيدون.
|
|
\v 27 و بسا ابرصان در اسرائيل بودند، در ايّام اِليشَع نبي و احدي از ايشان طاهر نگشت، جز نَعمان سرياني.»
|
|
\v 28 پس تمام اهل كنيسه چون اين سخنان را شنيدند، پُر از خشم گشتند
|
|
\v 29 و برخاسته او را از شهر بيرون كردند و بر قلّه كوهي كه قريه ايشان بر آن بنا شده بود بردند تا او را به زير افكنند.
|
|
\v 30 ولي از ميان ايشان گذشته، برفت.
|
|
\v 31 و به كَفَرناحوم شهري از جليل فرود شده، در روزهاي سَبَّت، ايشان را تعليم ميداد.
|
|
\v 32 و از تعليم او در حيرت افتادند، زيرا كه كلام او با قدرت ميبود.
|
|
\v 33 و در كنيسه مردي بود، كه روح ديو خبيث داشت و به آواز بلند فريادكنان ميگفت:
|
|
\v 34 «آه اي عيسي ناصري، ما را با تو چه كار است، آيا آمدهاي تا ما را هلاك سازي؟ تو راميشناسم كيستي، اي قدّوس خدا.»
|
|
\v 35 پس عيسي او را نهيب داده، فرمود: «خاموش باش و از وي بيرون آي.» در ساعت ديو او را در ميان انداخته، از او بيرون شد و هيچ آسيبي بدو نرسانيد.
|
|
\v 36 پس حيرت بر همه ايشان مستولي گشت و يكديگر را مخاطب ساخته، گفتند: «اين چه سخن است كه اين شخص با قدرت و قوّت، ارواح پليد را امر ميكند و بيرون ميآيند!»
|
|
\v 37 و شهرت او در هر موضعي از آن حوالي پهن شد.
|
|
\v 38 و از كنيسه برخاسته، به خانه شمعون درآمد. و مادر زن شمعون را تب شديدي عارض شده بود. براي او از وي التماس كردند.
|
|
\v 39 پس بر سر وي آمده، تب را نهيب داده، تب از او زايل شد. در ساعت برخاسته، به خدمتگزاري ايشان مشغول شد.
|
|
\v 40 و چون آفتاب غروب ميكرد، همه آناني كه اشخاص مبتلا به انواع مرضها داشتند، ايشان را نزد وي آوردند و به هر يكي از ايشان دست گذارده، شفا داد.
|
|
\v 41 و ديوها نيز از بسياري بيرون ميرفتند و صيحه زنان ميگفتند كه «تو مسيح پسر خدا هستي.» ولي ايشان را قدغن كرده، نگذاشت كه حرف زنند، زيرا كه دانستند او مسيح است.
|
|
\v 42 و چون روز شد، روانه شده به مكاني ويرانرفت و گروهي كثير در جستجوي او آمده، نزدش رسيدند و او را باز ميداشتند كه از نزد ايشان نرود.
|
|
\v 43 به ايشان گفت: «مرا لازم است كه به شهرهاي ديگر نيز به ملكوت خدا بشارت دهم، زيرا كه براي همين كار فرستاده شدهام.»
|
|
\v 44 پس در كنايس جليل موعظه مينمود.
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 5
|
|
\p
|
|
\v 1 و هنگامـي كـه گروهـي بــر وي ازدحـاممينمودند تا كلام خدا را بشنوند، او به كنار درياچه جنيسارت ايستاده بود.
|
|
\v 2 و دو زورق را در كنار درياچه ايستاده ديد كه صيادان از آنها بيرون آمده، دامهاي خود را شست و شو مينمودند.
|
|
\v 3 پس به يكي از آن دو زورق كه مال شمعون بود سوار شده، از او درخواست نمود كه از خشكي اندكي دور ببرد. پس در زورق نشسته، مردم را تعليم ميداد.
|
|
\v 4 و چون از سخن گفتن فارغ شد، به شمعون گفت: «به ميانه درياچه بران و دامهاي خود را براي شكار بيندازيد.»
|
|
\v 5 شمعون در جواب وي گفت: «اي استاد، تمام شب را رنج برده چيزي نگرفتيم، ليكن به حكم تو، دام را خواهيم انداخت.»
|
|
\v 6 و چون چنين كردند، مقداري كثير از ماهي صيد كردند، چنانكه نزديك بود دام ايشان گسسته شود.
|
|
\v 7 و به رفقاي خود كه در زورق ديگر بودند اشاره كردند كه آمده ايشان را امداد كنند. پس آمده هر دو زورق را پر كردند بقسمي كه نزديك بود غرق شوند.
|
|
\v 8 شمعون پطرس چون اين را بديد، بر پايهاي عيسي افتاده، گفت: «اي خداوند از من دور شوزيرا مردي گناهكارم.»
|
|
\v 9 چونكه بهسبب صيد ماهي كه كرده بودند، دهشت بر او و همه رفقاي وي مستولي شده بود.
|
|
\v 10 و هم چنين نيز بر يعقوب و يوحنّا پسران زِبِدي كه شريك شمعون بودند. عيسي به شمعون گفت: «مترس. پس از اين مردم را صيد خواهي كرد.»
|
|
\v 11 پس چون زورقها را به كنار آوردند، همه را ترك كرده، از عقب او روانه شدند.
|
|
\v 12 و چون او در شهري از شهرها بود، ناگاه مردي پر از برص آمده، چون عيسي را بديد، به روي در افتاد و از او درخواست كرده، گفت: «خداوندا، اگر خواهي ميتواني مرا طاهر سازي.»
|
|
\v 13 پس او دست آورده، وي را لمس نمود و گفت: «ميخواهم. طاهر شو.» كه فوراً برص از او زايل شد.
|
|
\v 14 و او را قدغن كرد كه «هيچكس را خبر مده، بلكه رفته خود را به كاهن بنما و هديهاي بجهت طهارت خود، بطوري كه موسي فرموده است، بگذران تا بجهت ايشان شهادتي شود.»
|
|
\v 15 ليكن خبر او بيشتر شهرت يافت و گروهي بسيار جمع شدند تا كلام او را بشنوند و از مرضهاي خود شفا يابند،
|
|
\v 16 و او به ويرانهها عزلت جسته، به عبادت مشغول شد.
|
|
\v 17 روزي از روزها واقع شد كه او تعليم ميداد و فريسيان و فقها كه از همه بُلْدان جليل و يهوديّهو اورشليم آمده، نشسته بودند و قوّت خداوند براي شفاي ايشان صادر ميشد،
|
|
\v 18 كه ناگاه چند نفر شخصي مفلوج را بر بستري آوردند و ميخواستند او را داخل كنند تا پيش روي وي بگذارند.
|
|
\v 19 و چون بهسبب انبوهي مردم راهي نيافتند كه او را به خانه درآورند، بر پشتبام رفته، او را با تختش از ميان سفالها در وسط پيش عيسي گذاردند.
|
|
\v 20 چون او ايمان ايشان را ديد، به وي گفت: «اي مرد، گناهان تو آمرزيده شد.»
|
|
\v 21 آنگاه كاتبان و فريسيان در خاطر خود تفكّر نموده، گفتن گرفتند: «اين كيست كه كفر ميگويد؟ جز خدا و بس كيست كه بتواند گناهان را بيامرزد؟»
|
|
\v 22 عيسي افكار ايشان را درك نموده، در جواب ايشان گفت: «چرا در خاطر خود تفكّر ميكنيد؟
|
|
\v 23 كدام سهلتر است، گفتن اينكه گناهان تو آمرزيده شد، يا گفتن اينكه برخيز و بخرام؟
|
|
\v 24 ليكن تا بدانيد كه پسر انسان را استطاعتِ آمرزيدنِ گناهان بر روي زمين هست»، مفلوج را گفت: «تو را ميگويم برخيز و بستر خود را برداشته، به خانه خود برو.»
|
|
\v 25 در ساعت برخاسته، پيش ايشان آنچه بر آن خوابيده بود برداشت و به خانه خود خدا را حمدكنان روانه شد.
|
|
\v 26 و حيرت همه را فرو گرفت و خدا را تمجيد مينمودند و خوف بر ايشان مستولي شده، گفتند: «امروز چيزهاي عجيب ديديم.»
|
|
\v 27 از آن پس بيرون رفته، باجگيري را كه لاوي نام داشت، بر باجگاه نشسته ديد. او را گفت: «از عقب من بيا.»
|
|
\v 28 در حال همه چيز را ترك كرده، برخاست و در عقب وي روانه شد.
|
|
\v 29 و لاوي ضيافتي بزرگ در خانه خود براي او كرد و جمعي بسيار از باجگيران و ديگران با ايشان نشستند.
|
|
\v 30 امّا كاتبان ايشان و فريسيان همهمه نموده، به شاگردان او گفتند: «براي چه با باجگيران و گناهكاران اَكل و شُرب ميكنيد؟»
|
|
\v 31 عيسي در جواب ايشان گفت: «تندرستان احتياج به طبيب ندارند بلكه مريضان.
|
|
\v 32 و نيامدهام تا عادلان بلكه تا عاصيان را به توبه بخوانم.»
|
|
\v 33 پس به وي گفتند: «از چه سبب شاگردان يحيي روزه بسيار ميدارند و نماز ميخوانند و همچنين شاگردان فريسيان نيز، ليكن شاگردان تو اكل و شرب ميكنند.»
|
|
\v 34 بديشان گفت: «آيا ميتوانيد پسران خانه عروسي را مادامي كه داماد با ايشان است روزهدار سازيد؟
|
|
\v 35 بلكه ايّامي ميآيد كه داماد از ايشان گرفته شود، آنگاه در آن روزها روزه خواهند داشت.»
|
|
\v 36 و مَثَلي براي ايشان آورد كه «هيچكس پارچهاي از جامه نو را بر جامه كهنه وصله نميكند والاّ آن نو را پاره كند و وصلهاي كه از نو گرفته شد نيز در خور آن كهنه نَبُوَد.
|
|
\v 37 و هيچكس شراب نو را در مشكهاي كهنه نميريزد والاّ شرابِ نو، مشكها را پاره ميكند و خودش ريخته و مشكها تباه ميگردد.
|
|
\v 38 بلكه شراب نو را در مشكهاي نو بايد ريخت تا هر دو محفوظ بماند.
|
|
\v 39 و كسي نيست كه چون شراب كهنه را نوشيدهفيالفور نو را طلب كند، زيرا ميگويد كهنه بهتر است.»
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 6
|
|
\p
|
|
\v 1 و واقع شد در سَبَّتِ دوّمِ اوّلين كه او از ميان كشتزارها ميگذشت و شاگردانش خوشهها ميچيدند و به كف ماليده ميخوردند.
|
|
\v 2 و بعضي از فريسيان بديشان گفتند: «چرا كاري ميكنيد كه كردن آن در سَبَّت جايز نيست.»
|
|
\v 3 عيسي در جواب ايشان گفت: «آيا نخواندهايد آنچه داود و رفقايش كردند در وقتي كه گرسنه بودند،
|
|
\v 4 كه چگونه به خانه خدا درآمده، نان تَقْدِمه را گرفته بخورد و به رفقاي خود نيز داد كه خوردن آن جز به كَهَنه روا نيست؟»
|
|
\v 5 پس بديشان گفت: «پسر انسان مالك روز سَبَّت نيز هست.»
|
|
\v 6 و در سَبَّت ديگر به كنيسه درآمده تعليم ميداد و در آنجا مردي بود كه دست راستش خشك بود.
|
|
\v 7 و كاتبان و فريسيان چشم بر او ميداشتند كه شايد در سَبَّت شفا دهد تا شكايتي بر او يابند.
|
|
\v 8 او خيالات ايشان را درك نموده، بدان مرد دست خشك گفت: «برخيز و در ميان بايست.» در حال برخاسته بايستاد.
|
|
\v 9 عيسي بديشان گفت: «از شما چيزي ميپرسم كه در روز سَبَّت كدام رواست، نيكويي كردن يا بدي؟ رهانيدن جان يا هلاك كردن؟»
|
|
\v 10 پس چشم خودرا بر جميع ايشان گردانيده، بدو گفت: «دست خود را دراز كن.» او چنان كرد و فوراً دستش مثل دست ديگر صحيح گشت.
|
|
\v 11 امّا ايشان از حماقت پر گشته به يكديگر ميگفتند كه «با عيسي چه كنيم؟»
|
|
\v 12 و در آن روزها برفراز كوه برآمد تا عبادت كند وآن شب را در عبادت خدا به صبح آورد.
|
|
\v 13 و چون روز شد، شاگردان خود را پيش طلبيده دوازده نفر از ايشان را انتخاب كرده، ايشان را نيز رسول خواند.
|
|
\v 14 يعني شمعون كه او را پطرس نيز نام نهاد و برادرش اندرياس، يعقوب و يوحنا، فيلپّس و برتولما،
|
|
\v 15 متّي و توما، يعقوب ابن حَلْفي و شمعون معروف به غيورْ.
|
|
\v 16 يهودا برادر يعقوب و يهوداي اسخريوطي كه تسليم كننده وي بود.
|
|
\v 17 و با ايشان به زير آمده، بر جاي هموار بايستاد و جمعي از شاگردان وي و گروهي بسيار از قوم، از تمام يهوديّه و اورشليم و كناره درياي صور و صيدون آمدند تا كلام او را بشنوند و از امراض خود شفا يابند.
|
|
\v 18 و كساني كه از ارواح پليد معذّب بودند، شفا يافتند
|
|
\v 19 و تمام آن گروه ميخواستند او را لمس كنند زيرا قوّتي از ويصادر شده، همه را صحّت ميبخشيد.
|
|
\v 20 پس نظر خود را به شاگردان خويش افكنده، گفت: « خوشابحال شما اي مساكين زيرا ملكوت خدا از آن شما است.
|
|
\v 21 خوشابحال شما كه اكنون گرسنهايد، زيرا كه سير خواهيد شد. خوشابحال شما كه الحال گريانيد، زيرا خواهيد خنديد.
|
|
\v 22 خوشابحال شما وقتي كه مردم بخاطر پسر انسان از شما نفرت گيرند و شما را از خود جدا سازند و دشنام دهند و نام شما را مثل شرير بيرون كنند.
|
|
\v 23 در آن روز شاد باشيد و وجد نماييد زيرا اينك اجر شما در آسمان عظيم ميباشد، زيرا كه به همينطور پدران ايشان با انبيا سلوك نمودند.
|
|
\v 24 «ليكن واي بر شما اي دولتمندان زيرا كه تسلّي خود را يافتهايد.
|
|
\v 25 واي بر شما اي سيرشدگان، زيرا گرسنه خواهيد شد. واي بر شما كه الا´ن خندانيد زيرا كه ماتم و گريه خواهيد كرد.
|
|
\v 26 واي بر شما وقتي كه جميع مردم شما را تحسين كنند، زيرا همچنين پدران ايشان با انبياي كَذَبه كردند.
|
|
\v 27 «ليكن اي شنوندگان شما را ميگويم دشمنان خود را دوست داريد و با كساني كه از شما نفرت كنند، احسان كنيد.
|
|
\v 28 و هر كه شما را لعن كند، براي او بركت بطلبيد و براي هركه با شما كينه دارد، دعاي خير كنيد.
|
|
\v 29 و هركه بر رخسار تو زَنَد، ديگري را نيز بهسوي او بگردان و كسي كه رداي تو را بگيرد، قبا را نيز از او مضايقه مكن.
|
|
\v 30 هركه از تو سؤال كند بدو بده و هر كه مال تو را گيرد از وي باز مخواه.
|
|
\v 31 و چنانكه ميخواهيد مردم با شما عمل كنند، شما نيز به همانطور با ايشان سلوك نماييد.
|
|
\v 32 «زيرا اگر محبّان خود را محبّت نماييد، شما را چه فضيلت است؟ زيرا گناهكاران هم محبّان خود را محبّت مينمايند.
|
|
\v 33 و اگر احسان كنيد با هر كه به شما احسان كند، چه فضيلت داريد؟ چونكه گناهكاران نيز چنين ميكنند.
|
|
\v 34 و اگر قرض دهيد به آناني كه اميد بازگرفتن از ايشان داريد، شما را چه فضيلت است؟ زيرا گناهكاران نيز به گناهكاران قرض ميدهند تا از ايشان عوض گيرند.
|
|
\v 35 بلكه دشمنان خود را محبّت نماييد و احسان كنيد و بدون اميدِ عوض، قرض دهيد زيرا كه اجر شما عظيم خواهد بود و پسران حضرتاعلي' خواهيد بود چونكه او با ناسپاسان و بدكاران مهربان است.
|
|
\v 36 پس رحيم باشيد چنانكه پدر شما نيز رحيم است.
|
|
\v 37 «داوري مكنيد تا بر شما داوري نشود و حكم مكنيد تا بر شما حكم نشود و عفو كنيد تا آمرزيده شويد.
|
|
\v 38 بدهيد تا به شما داده شود. زيرا پيمانه نيكوي افشرده و جنبانيده و لبريز شده را در دامن شما خواهند گذارد. زيرا كه به همان پيمانهاي كه ميپيماييد براي شما پيموده خواهد شد.»
|
|
\v 39 پس براي ايشان مَثَلي زد كه «آيا ميتواندكور، كور را راهنمايي كند؟ آيا هر دو در حفرهاي نميافتند؟
|
|
\v 40 شاگرد از معلّم خويش بهتر نيست ليكن هر كه كامل شده باشد، مثل استاد خود بُوَد.
|
|
\v 41 و چرا خسي را كه در چشم برادر تو است ميبيني و چوبي را كه در چشم خود داري نمييابي؟
|
|
\v 42 و چگونه بتواني برادر خود را گويي اي برادر اجازت ده تا خس را از چشم تو برآورم و چوبي را كه در چشم خود داري نميبيني؟ اي رياكار اوّل چوب را از چشم خود بيرون كن، آنگاه نيكو خواهي ديد تا خس را از چشم برادر خود برآوري.
|
|
\v 43 «زيرا هيچ درخت نيكو ميوه بد بار نميآورد و نه درخت بد، ميوه نيكو آورد.
|
|
\v 44 زيرا كه هر درخت از ميوهاش شناخته ميشود. از خار انجير را نمييابند و از بوته، انگور را نميچينند.
|
|
\v 45 آدم نيكو از خزينه خوب دل خود، چيز نيكو برميآورد و شخص شرير از خزينه بد دل خويش، چيز بد بيرون ميآورد. زيرا كه از زيادتي دل زبان سخن ميگويد.
|
|
\v 46 «و چون است كه مرا خداوندا خداوندا ميگوييد و آنچه ميگويم بعمل نميآوريد.
|
|
\v 47 هر كه نزد من آيد و سخنان مرا شنود و آنها را بجا آورد، شما را نشان ميدهم كه به چه كسمشابهت دارد.
|
|
\v 48 مثل شخصي است كه خانهاي ميساخت و زمين را كنده، گود نمود و بنيادش را بر سنگ نهاد. پس چون سيلاب آمده، سيل بر آن خانه زور آورد، نتوانست آن را جنبش دهد زيرا كه بر سنگ بنا شده بود.
|
|
\v 49 ليكن هر كه شنيد و عمل نياورد، مانند شخصي است كه خانهاي بر روي زمين بيبنياد بنا كرد كه چون سيل بر آن صدمه زد، فوراً افتاد و خرابي آن خانه عظيم بود.»
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 7
|
|
\p
|
|
\v 1 و چون همه سخنان خود را به سمع خلق بهاتمام رسانيد، وارد كفرناحوم شد.
|
|
\v 2 و يوزباشي را غلامي كه عزيز او بود، مريض و مشرف بر موت بود.
|
|
\v 3 چون خبر عيسي را شنيد، مشايخ يهود را نزد وي فرستاده از او خواهش كرد كه آمده، غلام او را شفا بخشد.
|
|
\v 4 ايشان نزد عيسي آمده، به الحاح نزد او التماس كرده، گفتند: «مستحقّ است كه اين احسان را برايش بجا آوري.
|
|
\v 5 زيرا قوم ما را دوست ميدارد و خود براي ما كنيسه را ساخت.»
|
|
\v 6 پس عيسي با ايشان روانه شد و چون نزديك به خانه رسيد، يوزباشي چند نفر از دوستان خود را نزد او فرستاده، بدو گفت: «خداوندا، زحمت مكش زيرا لايق آن نيستم كه زير سقف من درآيي.
|
|
\v 7 و از اين سبب خود را لايق آن ندانستم كه نزد تو آيم، بلكه سخني بگو تا بنده من صحيح شود.
|
|
\v 8 زيرا كه من نيز شخصي هستم زير حكم و لشكريان زير دست خود دارم. چون به يكي گويم برو، ميرود و به ديگري بيا، ميآيد و به غلام خود اين را بكن، ميكند.»
|
|
\v 9 چون عيسي اين را شنيد، تعجّب نموده بهسوي آن جماعتي كه ازعقب او ميآمدند روي گردانيده، گفت: «به شما ميگويم چنين ايماني، در اسرائيل هم نيافتهام.»
|
|
\v 10 پس فرستادگان به خانه برگشته، آن غلام بيمار را صحيح يافتند.
|
|
\v 11 و دو روز بعد به شهري مسمّي' به نائين ميرفت و بسياري از شاگردان او و گروهي عظيم، همراهش ميرفتند.
|
|
\v 12 چون نزديك به دروازه شهر رسيد، ناگاه ميّتي را كه پسر يگانه بيوه زني بود ميبردند و انبوهي كثير از اهل شهر، با وي ميآمدند.
|
|
\v 13 چون خداوند او را ديد، دلش بر او بسوخت و به وي گفت: «گريان مباش.»
|
|
\v 14 و نزديك آمده، تابوت را لمس نمود و حاملان آن بايستادند. پس گفت: «اي جوان، تو را ميگويم برخيز.»
|
|
\v 15 در ساعت آن مرده راست بنشست و سخن گفتن آغاز كرد و او را به مادرش سپرد.
|
|
\v 16 پس خوف همه را فراگرفت و خدا را تمجيدكنان ميگفتند كه «نبياي بزرگ در ميان ما مبعوث شده و خدا از قوم خود تفقّد نموده است.»
|
|
\v 17 پس اين خبر درباره او در تمام يهوديّه و جميع آن مرز و بوم منتشر شد.
|
|
\v 18 و شاگردان يحيي او را از جميع اين وقايع مطّلع ساختند.
|
|
\v 19 پس يحيي دو نفر از شاگردان خود را طلبيده، نزد عيسي فرستاده، عرض نمود كه «آيا تو آن آينده هستي يا منتظر ديگري باشيم؟»
|
|
\v 20 آن دو نفر نزد وي آمده، گفتند: «يحيي تعميد دهنده ما را نزد تو فرستاده، ميگويد آيا تو آن آينده هستي يا منتظر ديگريباشيم.»
|
|
\v 21 در همان ساعت، بسياري را از مرضها و بلايا و ارواح پليد شفا داد و كوران بسياري را بينايي بخشيد.
|
|
\v 22 عيسي در جواب ايشان گفت: «برويد و يحيي را از آنچه ديده و شنيدهايد خبر دهيد كه كوران، بينا و لنگان خرامان و ابرصان طاهر و كرّان، شنوا و مردگان، زنده ميگردند و به فقرا بشارت داده ميشود.
|
|
\v 23 و خوشابحال كسي كه در من لغزش نخورد.»
|
|
\v 24 و چون فرستادگان يحيي رفته بودند، درباره يحيي بدان جماعت آغاز سخن نهاد كه «براي ديدن چه چيز به صحرا بيرون رفته بوديد، آيا نييي را كه از باد در جنبش است؟
|
|
\v 25 بلكه بجهت ديدن چه بيرون رفتيد، آيا كسي را كه به لباس نرم ملبّس باشد؟ اينك آناني كه لباس فاخر ميپوشند و عيّاشي ميكنند، در قصرهاي سلاطين هستند.
|
|
\v 26 پس براي ديدن چه رفته بوديد، آيا نبياي را؟ بلي به شما ميگويم كسي را كه از نبي هم بزرگتر است.
|
|
\v 27 زيرا اين است آنكه درباره وي مكتوب است، اينك من رسول خود را پيش روي تو ميفرستم تا راه تو را پيش تو مهيّا سازد.
|
|
\v 28 زيرا كه شما را ميگويم از اولاد زنان نبياي بزرگتر از يحيي تعميد دهنده نيست، ليكن آنكه در ملكوت خدا كوچكتر است از وي بزرگتر است.»
|
|
\v 29 و تمام قوم و باجگيران چون شنيدند، خدا را تمجيد كردند زيرا كه تعميد از يحيي يافته بودند.
|
|
\v 30 ليكن فريسيان و فقها اراده خدا را از خود ردّ نمودند زيرا كه از وي تعميد نيافته بودند.
|
|
\v 31 آنگاه خداوند گفت: «مردمان اين طبقه را به چه تشبيه كنم و مانند چه ميباشند؟
|
|
\v 32 اطفالي راميمانند كه در بازارها نشسته، يكديگر را صدا زده ميگويند، براي شما نواختيم رقص نكرديد و نوحهگري كرديم گريه ننموديد.
|
|
\v 33 زيرا كه يحيي تعميد دهنده آمد كه نه نان ميخورد و نه شراب ميآشاميد، ميگوييد ديو دارد.
|
|
\v 34 پسر انسان آمد كه ميخورد و ميآشامد، ميگوييد اينك مردي است پُرخور و بادهپرست و دوست باجگيران و گناهكاران.
|
|
\v 35 امّا حكمت از جميع فرزندان خود مَصَدَّق ميشود.»
|
|
\v 36 و يكي از فريسيان از او وعده خواست كه با او غذا خورَد. پس به خانه فريسي درآمده بنشست.
|
|
\v 37 كه ناگاه زني كه در آن شهر گناهكار بود، چون شنيد كه در خانه فريسي به غذا نشسته است، شيشهاي از عطر آورده،
|
|
\v 38 در پشت سر او نزد پايهايش گريان بايستاد و شروع كرد به شستن پايهاي او به اشك خود و خشكانيدن آنها به موي سر خود و پايهاي وي را بوسيده آنها را به عطر تدهين كرد.
|
|
\v 39 چون فريسياي كه از او وعده خواسته بود اين را بديد، با خود ميگفت كه «اين شخص اگر نبي بودي هرآينه دانستي كه اين كدام و چگونه زن است كه او را لمس ميكند، زيرا گناهكاري است.»
|
|
\v 40 عيسي جواب داده به وي گفت: «اي شمعون چيزي دارم كه به تو گويم.» گفت: «اي استاد بگو.»
|
|
\v 41 گفت: «طلبكاري را دو بدهكار بود كه از يكي پانصد و از ديگري پنجاه دينار طلب داشتي.
|
|
\v 42 چون چيزي نداشتند كه ادا كنند، هردو را بخشيد. بگو كدام يك از آن دو او را زيادتر محبّت خواهد نمود.»
|
|
\v 43 شمعون در جواب گفت: «گمان ميكنم آنكه او را زيادتر بخشيد.» به وي گفت: «نيكو گفتي.»
|
|
\v 44 پس بهسوي آن زن اشاره نموده به شمعون گفت: «اين زن را نميبيني؟ به خانه تو آمدم آب بجهت پايهاي من نياوردي، ولي اين زن پايهاي مرا به اشكها شست و به مويهاي سر خود آنها را خشك كرد.
|
|
\v 45 مرا نبوسيدي، ليكن اين زن از وقتي كه داخل شدم از بوسيدن پايهاي من باز نايستاد.
|
|
\v 46 سر مرا به روغن مسح نكردي، ليكن او پايهاي مرا به عطر تدهين كرد.
|
|
\v 47 از اين جهت به تو ميگويم، گناهان او كه بسيار است آمرزيده شد، زيرا كه محبّت بسيار نموده است. ليكن آنكه آمرزشِ كمتر يافت، محبّتِ كمتر مينمايد.»
|
|
\v 48 پس به آن زن گفت: «گناهان تو آمرزيده شد.»
|
|
\v 49 و اهل مجلس در خاطر خود تفكّر آغاز كردند كه اين كيست كه گناهان را هم ميآمرزد.
|
|
\v 50 پس به آن زن گفت: «ايمانت تو را نجات داده است. به سلامتي روانه شو.»
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 8
|
|
\p
|
|
\v 1 و بعد از آن واقع شد كه او در هر شهري و دهي گشته، موعظه مينمود و به ملكوت خدا بشارت ميداد و آن دوازده با وي ميبودند.
|
|
\v 2 و زنان چند كه از ارواح پليد و مرضها شفا يافته بودند، يعني مريم معروف به مَجْدَليّه كه از او هفت ديو بيرون رفته بودند،
|
|
\v 3 و يونا زوجه خوزا، ناظر هيروديس و سوسَن و بسياري از زنان ديگر كه از اموال خود او را خدمت ميكردند.
|
|
\v 4 و چون گروهي بسيار فراهم ميشدند و از هر شهر نزد او ميآمدند، مَثَلي آورده، گفت
|
|
\v 5 كه «برزگري بجهت تخم كاشتن بيرون رفت. و وقتي كه تخم ميكاشت، بعضي بر كناره راه ريخته شد و پايمال شده، مرغان هوا آن را خوردند.
|
|
\v 6 و پارهاي بر سنگلاخ افتاده، چون روييد از آنجهت كه رطوبتي نداشت خشك گرديد.
|
|
\v 7 و قدري در ميان خارها افكنده شد كه خارها با آن نمّو كرده آن را خفه نمود.
|
|
\v 8 و بعضي در زمين نيكو پاشيده شده، روييد و صد چندان ثمر آورد.» چون اين بگفت ندا در داد: «هر كه گوش شنوا دارد بشنود.»
|
|
\v 9 پس شاگردانش از او سؤال نموده، گفتند كه «معني اين مَثَل چيست؟»
|
|
\v 10 گفت: «شما را دانستن اسرار ملكوت خدا عطا شده است و ليكن ديگران را به واسطه مثلها، تا نگريسته نبينند و شنيده درك نكنند.
|
|
\v 11 امّا مَثَل اين است كه تخم كلام خداست.
|
|
\v 12 و آناني كه در كنار راه هستند كساني ميباشند كه چون ميشنوند، فوراً ابليس آمده، كلام را از دلهاي ايشان ميربايد، مبادا ايمان آورده نجات يابند.
|
|
\v 13 و آناني كه بر سنگلاخ هستند، كساني ميباشند كه چون كلام را ميشنوند، آن را به شادي ميپذيرند و اينها ريشه ندارند؛ پس تا مدّتي ايمان ميدارند و در وقتِ آزمايش، مرتّد ميشوند.
|
|
\v 14 امّا آنچه در خارها افتاد اشخاصي ميباشند كه چون شنوند ميروندو انديشههاي روزگار و دولت و لذّات آن ايشان را خفه ميكند و هيچ ميوه به كمال نميرسانند.
|
|
\v 15 امّا آنچه در زمين نيكو واقع گشت كساني ميباشند كه كلام را به دل راست و نيكو شنيده، آن را نگاه ميدارند و با صبر، ثمر ميآورند.
|
|
\v 16 «و هيچكس چراغ را افروخته، آن را زير ظرفي يا تختي پنهان نميكند بلكه بر چراغدان ميگذارد تا هر كه داخل شود روشني را ببيند.
|
|
\v 17 زيرا چيزي نهان نيست كه ظاهر نگردد و نه مستور كه معلوم و هويدا نشود.
|
|
\v 18 پس احتياط نماييد كه به چه طور ميشنويد، زيرا هر كه دارد بدو داده خواهد شد و از آنكه ندارد آنچه گمان هم ميبرد كه دارد، از او گرفته خواهد شد.»
|
|
\v 19 و مادر وبرادران او نزد وي آمده بهسبب ازدحام خلق نتوانستند او را ملاقات كنند.
|
|
\v 20 پس او را خبر داده گفتند: «مادر و برادرانت بيرون ايستاده، ميخواهند تو را ببينند.»
|
|
\v 21 در جواب ايشان گفت: «مادر و برادران من اينانند كه كلام خدا را شنيده، آن را بجا ميآورند.»
|
|
\v 22 روزي از روزها او با شاگردان خود به كشتي سوار شده، به ايشان گفت: «بهسوي آن كنار درياچه عبور بكنيم.» پس كشتي را حركت دادند.
|
|
\v 23 و چون ميرفتند، خواب او را در ربود كه ناگاهطوفان باد بر درياچه فرود آمد، بحدّي كه كشتي از آب پر ميشد و ايشان در خطر افتادند.
|
|
\v 24 پس نزد او آمده، او را بيدار كرده، گفتند: «استادا، استادا، هلاك ميشويم.» پس برخاسته، باد و تلاطم آب را نهيب داد تا ساكن گشت و آرامي پديد آمد.
|
|
\v 25 پس به ايشان گفت: «ايمان شما كجا است؟» ايشان ترسان و متعجّب شده، با يكديگر ميگفتند كه «اين چطور آدمي است كه بادها و آب را هم امر ميفرمايد و اطاعت او ميكنند؟»
|
|
\v 26 و به زمين جَدَريان كه مقابل جَليل است، رسيدند.
|
|
\v 27 چون به خشكي فرود آمد، ناگاه شخصي از آن شهر كه از مدّت مديدي ديوها داشتي و رخت نپوشيدي و در خانه نماندي بلكه در قبرها منزل داشتي، دچار وي گرديد.
|
|
\v 28 چون عيسي را ديد، نعره زد و پيش او افتاده، به آواز بلند گفت: «اي عيسي پسر خداي تعالي، مرا با تو چه كار است؟ از تو التماس دارم كه مرا عذاب ندهي.»
|
|
\v 29 زيرا كه روح خبيث را امر فرموده بود كه از آن شخص بيرون آيد، چونكه بارها او را گرفته بود، چنانكه هر چند او را به زنجيرها و كندهها بسته نگاه ميداشتند، بندها را ميگسيخت و ديو او را به صحرا ميراند.
|
|
\v 30 عيسي از او پرسيده، گفت: «نام تو چيست؟» گفت: «لَجئْون.» زيرا كه ديوهاي بسيار داخل او شده بودند.
|
|
\v 31 و از او استدعا كردند كه ايشان را نفرمايد كه به هاويه روند.
|
|
\v 32 و در آن نزديكي گله گراز بسياري بودند كهدر كوه ميچريدند. پس از او خواهش نمودند كه بديشان اجازت دهد تا در آنها داخل شوند. پس ايشان را اجازت داد.
|
|
\v 33 ناگاه ديوها از آن آدم بيرون شده، داخل گرازان گشتند كه آن گله از بلندي به درياچه جسته، خفه شدند.
|
|
\v 34 چون گرازبانان ماجرا را ديدند، فرار كردند و در شهر و اراضي آن شهرت دادند.
|
|
\v 35 پس مردم بيرون آمده تا آن واقعه را ببينند؛ نزد عيسي رسيدند و چون آن آدمي را كه از او ديوها بيرون رفته بودند، ديدند كه نزد پايهاي عيسي رخت پوشيده و عاقل گشته نشسته است، ترسيدند.
|
|
\v 36 و آناني كه اين را ديده بودند، ايشان را خبر دادند كه آن ديوانه چطور شفا يافته بود.
|
|
\v 37 پس تمام خلق مرزوبوم جَدَرِيان از او خواهش نمودند كه از نزد ايشان روانه شود، زيرا خوفي شديد بر ايشان مستولي شده بود. پس او به كشتي سوار شده، مراجعت نمود.
|
|
\v 38 امّا آن شخصي كه ديوها از وي بيرون رفته بودند، از او درخواست كرد كه با وي باشد. ليكن عيسي او را روانه فرموده، گفت:
|
|
\v 39 «به خانه خود برگرد و آنچه خدا با تو كرده است حكايت كن.» پس رفته، در تمام شهر از آنچه عيسي بدو نموده بود، موعظه كرد.
|
|
\v 40 و چون عيسي مراجعت كرد، خلق او را پذيرفتند زيرا جميع مردم چشم به راه او ميداشتند.
|
|
\v 41 كه ناگاه مردي، يايِرُس نام كه رئيس كنيسه بود، به پايهاي عيسي افتاده، به او التماس نمود كه به خانه او بيايد.
|
|
\v 42 زيرا كه او را دختر يگانهاي قريب به دوازده ساله بود كهمشرف بر موت بود. و چون ميرفت، خلق بر او ازدحام مينمودند.
|
|
\v 43 ناگاه زني كه مدّت دوازده سال به استحاضه مبتلا بود و تمام مايملك خود را صرف اطبّا نموده و هيچكس نميتوانست او را شفا دهد،
|
|
\v 44 از پشت سر وي آمده، دامن رداي او را لمس نمود كه در ساعت جريان خونش ايستاد.
|
|
\v 45 پس عيسي گفت: «كيست كه مرا لمس نمود؟» چون همه انكار كردند، پطرس و رفقايش گفتند: «اي استاد، مردم هجوم آورده، بر تو ازدحام ميكنند و ميگويي كيست كه مرا لمس نمود؟»
|
|
\v 46 عيسي گفت: «البتّه كسي مرا لمس نموده است، زيرا كه من درك كردم كه قوّتي از من بيرون شد.»
|
|
\v 47 چون آن زن ديد كه نميتواند پنهان ماند، لرزان شده، آمد و نزد وي افتاده پيش همه مردم گفت كه به چه سبب او را لمس نمود و چگونه فوراًشفا يافت.
|
|
\v 48 وي را گفت: «اي دختر، خاطرجمع دار؛ ايمانت تو را شفا داده است؛ به سلامتي برو.»
|
|
\v 49 و اين سخن هنوز بر زبان او بود كه يكي از خانه رئيس كنيسه آمده، به وي گفت: «دخترت مرد. ديگر استاد را زحمت مده.»
|
|
\v 50 چون عيسي اين را شنيد، توجّه نموده به وي گفت: «ترسان مباش، ايمان آور و بس كه شفا خواهد يافت.»
|
|
\v 51 و چون داخل خانه شد، جز پطرس و يوحنّا و يعقوب و پدر و مادر دختر، هيچكس را نگذاشت كه به اندرون آيد.
|
|
\v 52 و چون همه براي او گريه و زاري ميكردند، او گفت: «گريان مباشيد! نمرده بلكه خفته است.»
|
|
\v 53 پس به او استهزا كردند چونكه ميدانستند كه مُرده است.
|
|
\v 54 پس او همه را بيرون كرد و دست دختر را گرفته، صدا زد و گفت: «اي دختر برخيز.»
|
|
\v 55 و روح او برگشت و فوراً برخاست. پس عيسي فرمود تا به ويخوراك دهند.
|
|
\v 56 و پدر و مادر او حيران شدند. پس ايشان را فرمود كه هيچكس را از اين ماجرا خبر ندهند.
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 9
|
|
\p
|
|
\v 1 پـس دوازده شاگـرد خـود را طلبيـده، به ايشان قوّت و قدرت بر جميع ديوها و شفا دادن امراض عطا فرمود.
|
|
\v 2 و ايشان را فرستاد تا به ملكوت خدا موعظه كنند و مريضان را صحّت بخشند.
|
|
\v 3 و بديشان گفت: «هيچ چيز بجهت راه برمداريد، نه عصا و نه توشهدان و نه نان و نه پول و نه براي يك نفر دو جامه.
|
|
\v 4 و به هرخانهاي كه داخل شويد، همان جا بمانيد تا از آن موضع روانه شويد.
|
|
\v 5 و هر كه شما را نپذيرد، وقتي كه از آن شهر بيرون شويد، خاك پايهاي خود را نيز بيفشانيد تا بر ايشان شهادتي شود.»
|
|
\v 6 پس بيرون شده، در دهات ميگشتند و بشارت ميدادند و در هرجا صحّت ميبخشيدند.
|
|
\v 7 امّا هيروديسِ تيترارك، چون خبر تمام اين وقايع را شنيد، مضطرب شد زيرا بعضي ميگفتند كه يحيي از مردگان برخاسته است،
|
|
\v 8 و بعضي كه الياس ظاهر شده و ديگران، كه يكي از انبياي پيشين برخاسته است.
|
|
\v 9 امّا هيروديس گفت «سر يحيي را از تنش من جدا كردم. ولي اين كيست كه درباره او چنين خبر ميشنوم؟» و طالب ملاقات وي ميبود.
|
|
\v 10 و چون رسولان مراجعت كردند، آنچه كرده بودند بدو بازگفتند. پس ايشان را برداشته به ويرانهاي نزديك شهري كه بيت صيدا نام داشت به خلوت رفت.
|
|
\v 11 امّا گروهي بسيار اطّلاع يافته، در عقب وي شتافتند. پس ايشان را پذيرفته، ايشان را از ملكوت خدا اعلام مينمود و هر كه احتياج به معالجه ميداشت، صحّت ميبخشيد.
|
|
\v 12 و چون روز رو به زوال نهاد، آن دوازده نزد وي آمده، گفتند: «مردم را مرخّص فرما تا به دهات و اراضي اين حوالي رفته، منزل و خوراك براي خويشتن پيدا نمايند، زيرا كه در اينجا در صحرا ميباشيم.»
|
|
\v 13 او بديشان گفت: «شما ايشان را غذا دهيد.» گفتند: «ما را جز پنج نان و دو ماهي نيست مگر برويم و بجهت جميع اين گروه غذا بخريم!»
|
|
\v 14 زيرا قريب به پنجهزار مرد بودند. پس به شاگردان خود گفت كه ايشان را پنجاه پنجاه، دسته دسته، بنشانند.
|
|
\v 15 ايشان همچنين كرده، همه را نشانيدند.
|
|
\v 16 پس آن پنج نان و دو ماهي را گرفته، بهسوي آسمان نگريست و آنها را بركت داده، پاره نمود و به شاگردان خود داد تا پيش مردم گذارند.
|
|
\v 17 پس همه خورده سير شدند و دوازده سبـد پـر از پارههـاي باقيمانده برداشتند.
|
|
\v 18 و هنگامي كه او به تنهايي دعا ميكرد و شاگردانش همراه او بودند، از ايشان پرسيده،گفت: «مردم مرا كِه ميدانند؟»
|
|
\v 19 در جواب گفتند: «يحيي تعميد دهنده و بعضي الياس و ديگران ميگويند كه يكي از انبياي پيشين برخاسته است.»
|
|
\v 20 بديشان گفت: «شما مرا كِه ميدانيـد؟» پطـرس در جواب گفت: «مسيح خدا.»
|
|
\v 21 پس ايشان را قدغن بليغ فرمود كه «هيچكس را از اين اطّلاع مدهيد.»
|
|
\v 22 و گفت: «لازم است كه پسر انسان زحمت بسيار بيند و از مشايخ و رؤساي كهنه و كاتبان ردّ شده، كشته شود و روز سوم برخيزد.»
|
|
\v 23 پس به همه گفت: «اگر كسي بخواهد مرا پيروي كند ميبايد نفس خود را انكار نموده، صليب خود را هر روزه بردارد و مرا متابعت كند.
|
|
\v 24 زيرا هر كه بخواهد جان خود را خلاصي دهد آن را هلاك سازد و هر كس جان خود را بجهت من تلف كرد، آن را نجات خواهد داد.
|
|
\v 25 زيرا انسان را چه فايده دارد كه تمام جهان را ببرد و نفس خود را بر باد دهد يا آن را زيان رساند.
|
|
\v 26 زيرا هر كه از من و كلام من عار دارد، پسر انسان نيز وقتي كه در جلال خود و جلال پدر و ملائكه مقدّسه آيد، از او عار خواهد داشت.
|
|
\v 27 ليكن هرآينه به شما ميگويم كه بعضي از حاضرين در اينجا هستند كه تا ملكوت خدا را نبينند ذائقةموت را نخواهند چشيد.»
|
|
\v 28 و از اين كلام قريب به هشت روز گذشته بود كه پطرس و يوحنّا و يعقوب را برداشته، بر فراز كوهي برآمد تا دعا كند.
|
|
\v 29 و چون دعا ميكرد، هيأتِ چهره او متبّدل گشت و لباس او سفيد و درخشان شد.
|
|
\v 30 كه ناگاه دو مرد يعني موسي و الياس با وي ملاقات كردند.
|
|
\v 31 و به هيأت جلالي ظاهر شده، درباره رحلت او كه ميبايست به زودي در اورشليم واقع شود، گفتگو ميكردند.
|
|
\v 32 امّا پطرس و رفقايش را خواب در ربود. پس بيدار شده، جلال او و آن دو مرد را كه با وي بودند، ديدند.
|
|
\v 33 و چون آن دو نفر از او جدا ميشدند، پطرس به عيسي گفت كه «اي استاد، بودن ما در اينجا خوب است. پس سه سايبان بسازيم يكي براي تو و يكي براي موسي و ديگري براي الياس.» زيرا كه نميدانست چه ميگفت.
|
|
\v 34 و اين سخن هنوز بر زبانش ميبود كه ناگاه ابري پديدار شده، بر ايشان سايه افكند و چون داخل ابر ميشدند، ترسان گرديدند.
|
|
\v 35 آنگاه صدايي از ابر برآمد كه «اين است پسر حبيبِ من، او را بشنويد.»
|
|
\v 36 و چون اين آواز رسيد، عيسي را تنها يافتند و ايشان ساكت ماندند و از آنچه ديده بودند، هيچكس را در آن ايّام خبر ندادند.
|
|
\v 37 و در روز بعد چون ايشان از كوه به زير آمدند، گروهي بسيار او را استقبال نمودند.
|
|
\v 38 كه ناگاه مردي از آن ميان فريادكنان گفت: «اي استاد به تو التماس ميكنم كه بر پسر من لطف فرمايي زيرا يگانه من است.
|
|
\v 39 كه ناگاه روحي او را ميگيرد و دفعةً صيحه ميزند و كف كرده مصروع ميشود و او را فشرده، به دشواري رها ميكند.
|
|
\v 40 و از شاگردانت درخواست كردم كه او را بيرون كنند نتوانستند.»
|
|
\v 41 عيسي در جواب گفت: «اي فرقه بيايمانِ كج رَوِش، تا كي با شما باشم و متحمّل شما گردم؟ پسر خود را اينجا بياور!»
|
|
\v 42 و چون او ميآمد، ديو او را دريـده، مصروع نمـود. امّا عيسـي آن روح خبيث را نهيب داده، طفل را شفـا بخشيـد و به پدرش سپـرد.
|
|
\v 43 و همـه از بزرگـي خـدا متحيّر شدنـد و وقتـي كه همـه از تمـام اعمال عيسـي متعجّـب شدند، به شاگـردان خود گفـت:
|
|
\v 44 «اين سخنان را در گوشهاي خود فراگيريد زيرا كه پسر انسان به دستهاي مردم تسليم خواهد شد.»
|
|
\v 45 ولي اين سخن را درك نكردند و از ايشان مخفي داشته شد كه آن را نفهمند و ترسيدند كه آن را از وي بپرسند.
|
|
\v 46 و در ميان ايشان مباحثه شد كه «كدام يك از ما بزرگتر است؟»
|
|
\v 47 عيسي خيال دل ايشان را ملتفت شده، طفلي بگرفت و او را نزد خود برپا داشت
|
|
\v 48 و به ايشان گفت: «هر كه اين طفل را به نام من قبول كند، مرا قبول كرده باشد و هر كه مرا پذيرد، فرستنده مرا پذيرفته باشد. زيرا هر كه از جميع شما كوچكتر باشد، همان بزرگ خواهد بود.»
|
|
\v 49 يوحنّا جواب داده گفت: «اي استاد شخصي را ديديم كه به نام تو ديوها را اخراج ميكند و او را منع نموديم، از آن رو كه پيروي ما نميكند.»
|
|
\v 50 عيسي بدو گفت: «او را ممانعت مكنيد زيرا هر كه ضدّ شما نيست با شماست.»
|
|
\v 51 و چون روزهاي صعود او نزديك ميشد، روي خود را به عزم ثابت بهسوي اورشليم نهاد.
|
|
\v 52 پس رسولان پيش از خود فرستاده، ايشان رفته به بلدي از بلاد سامريان وارد گشتند تا براي او تدارك بينند.
|
|
\v 53 امّا او را جاي ندادند از آن رو كه عازم اورشليم ميبود.
|
|
\v 54 و چون شاگردان او، يعقوب و يوحنّا اين را ديدند گفتند: «اي خداوندآيا ميخواهي بگوييم كه آتش از آسمان باريده، اينها را فرو گيرد چنانكه الياس نيز كرد؟»
|
|
\v 55 آنگاه روي گردانيده بديشان گفت: «نميدانيد كه شما از كدام نوع روح هستيد.
|
|
\v 56 زيرا كه پسر انسان نيامده است تا جان مردم را هلاك سازد بلكه تا نجات دهد.» پس به قريهاي ديگر رفتند.
|
|
\v 57 و هنگامي كه ايشان ميرفتند، در اثناي راه شخصي بدو گفت: «خداوندا، هر جا روي تو را متابعت كنم.»
|
|
\v 58 عيسي به وي گفت: «روباهان را سوراخها است و مرغان هوا را آشيانهها، ليكن پسر انسان را جاي سر نهادن نيست.»
|
|
\v 59 و به ديگري گفت: «از عقب من بيا.» گفت: «خداوندا اوّل مرا رخصت ده تا بروم پدر خود را دفن كنم.»
|
|
\v 60 عيسي وي را گفت: «بگذار مردگان مردگان خود را دفن كنند. امّا تو برو و به ملكوت خدا موعظه كن.»
|
|
\v 61 و كسي ديگر گفت: «خداوندا تو را پيروي ميكنم ليكن اوّل رخصت ده تا اهل خانه خود را وداع نمايم.»
|
|
\v 62 عيسي وي را گفت: «كسي كه دست را به شخم زدن دراز كرده، از پشت سر نظر كند، شايسته ملكوت خدا نميباشد.»
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 10
|
|
\p
|
|
\v 1 و بعد از اين امور، خداوند هفتاد نفر ديگر را نيز تعيين فرموده، ايشان را جفت جفت پيش روي خود به هر شهري و موضعي كه خود عزيمت آن داشت، فرستاد.
|
|
\v 2 پس بديشان گفت: «حصاد بسيار است و عمله كم. پس از صاحب حصاد درخواست كنيد تا عملههابراي حصاد خود بيرون نمايد.
|
|
\v 3 برويد، اينك من شما را چون برهها در ميان گرگان ميفرستم.
|
|
\v 4 و كيسه و توشهدان و كفشها با خود برمداريد و هيچكس را در راه سلام منماييد،
|
|
\v 5 و در هر خانهاي كه داخل شويد، اوّل گوييد سلام بر اين خانه باد.
|
|
\v 6 پس هرگاه ابن الّسلام در آن خانه باشد، سلام شما بر آن قرار گيرد والاّ بهسوي شما راجع شود.
|
|
\v 7 و در آن خانه توقّف نماييد و از آنچه دارند بخوريد و بياشاميد، زيرا كه مزدور مستحّق اجرت خود است و از خانه به خانه نقل مكنيد.
|
|
\v 8 و در هر شهري كه رفتيد و شما را پذيرفتند، از آنچه پيش شما گذارند بخوريد.
|
|
\v 9 و مريضان آنجا را شفا دهيد و بديشان گوييد ملكوت خدا به شما نزديك شده است.
|
|
\v 10 ليكن در هر شهري كه رفتيد و شما را قبول نكردند، به كوچههاي آن شهر بيرون شده بگوييد،
|
|
\v 11 حتّي خاكي كه از شهر شما بر ما نشسته است، بر شما ميافشانيم. ليكن اين را بدانيد كه ملكوت خدا به شما نزديك شده است.
|
|
\v 12 و به شما ميگويم كه حالت سدوم در آن روز، از حالت آن شهر سهلتر خواهد بود.
|
|
\v 13 «واي بر تو اي خورَزين؛ واي بر تو اي بيتصيدا، زيرا اگر معجزاتي كه در شما ظاهر شد در صور و صيدون ظاهر ميشد، هرآينه مدّتي در پلاس و خاكستر نشسته، توبه ميكردند.
|
|
\v 14 ليكن حالت صور و صيدون در روز جزا، از حال شما آسانتر خواهد بود.
|
|
\v 15 و تو اي كفرناحوم كه سر به آسمان افراشتهاي، تا به جهنّم سرنگون خواهي شد.
|
|
\v 16 «آنكه شما را شنود، مرا شنيده و كسي كه شما را حقير شمارد، مرا حقير شمرده و هر كه مرا حقير شمارد، فرستنده مرا حقير شمرده باشد.»
|
|
\v 17 پس آن هفتاد نفر با خرّمي برگشته، گفتند: «اي خداوند، ديوها هم به اسم تو اطاعت ما ميكنند.»
|
|
\v 18 بديشان گفت: «من شيطان را ديدم كه چون برق از آسمان ميافتد.
|
|
\v 19 اينك شما را قوّت ميبخشم كه ماران و عقربها و تمامي قوّت دشمن را پايمال كنيد و چيزي به شما ضرر هرگز نخواهد رسانيد.
|
|
\v 20 ولي از اين شادي مكنيد كه ارواح اطاعت شما ميكنند بلكه بيشتر شاد باشيد كه نامهاي شما در آسمان مرقوم است.»
|
|
\v 21 در همان ساعت، عيسي در روح وجد نموده گفت: «اي پدر مالك آسمان و زمين، تو را سپاس ميكنم كه اين امور را از دانايان و خردمندان مخفي داشتي و بر كودكان مكشوف ساختي. بلي اي پدر، چونكه همچنين منظور نظر تو افتاد.»
|
|
\v 22 و بهسوي شاگردان خود توجّه نموده گفت: «همه چيز را پدر به من سپرده است. و هيچكس نميشناسد كه پسر كيست، جز پدر و نه كه پدر كيست، غير از پسر و هر كه پسر بخواهد براي او مكشوف سازد.»
|
|
\v 23 و در خلوت به شاگردان خود التفات فرموده، گفت: «خوشابحال چشماني كه آنچه شما ميبينيد، ميبينند.
|
|
\v 24 زيرا به شما ميگويم بسا انبيا و پادشاهان ميخواستند آنچه شما ميبينيد، بنگرند و نديدند و آنچه شما ميشنويد، بشنوند و نشنيدند.»
|
|
\v 25 ناگاه يكي از فقها برخاسته، از روي امتحان به وي گفت: «اي استاد چه كنم تا وارث حيات جاوداني گردم؟»
|
|
\v 26 به وي گفت: «در تورات چه نوشته شده است و چگونه ميخواني؟»
|
|
\v 27 جواب داده، گفت: «اينكه خداوند خداي خود را به تمام دل و تمام نفس و تمام توانايي و تمام فكر خود محبّت نما و همسايه خود را مثل نفس خود.»
|
|
\v 28 گفت: «نيكو جواب گفتي. چنين بكن كه خواهي زيست.»
|
|
\v 29 ليكن او چون خواست خود را عادل نمايد، به عيسي گفت: «و همسايه من كيست؟»
|
|
\v 30 عيسي در جواب وي گفت: «مردي كه از اورشليم بهسوي اريحا ميرفت، به دستهاي دزدان افتاد و او را برهنه كرده، مجروح ساختند و او را نيم مرده واگذارده، برفتند.
|
|
\v 31 اتّفاقاً كاهني از آن راه ميآمد، چون او را بديد از كناره ديگر رفت.
|
|
\v 32 همچنين شخصي لاوي نيز از آنجا عبور كرده، نزديك آمد و بر او نگريسته از كناره ديگر برفت.
|
|
\v 33 «ليكن شخصي سامري كه مسافر بود، نزد وي آمده، چون او را بديد، دلش بر وي بسوخت.
|
|
\v 34 پس پيش آمده، بر زخمهاي او روغن و شراب ريخته، آنها را بست واو را بر مركب خود سوار كرده، به كاروانسرايي رسانيد و خدمت او كرد.
|
|
\v 35 بامدادان چون روانه ميشد، دو دينار درآورده، به سرايدار داد و بدو گفت اين شخص را متوجّه باش و آنچه بيش از اين خرج كني، در حين مراجعت به تو دهم.
|
|
\v 36 «پس به نظر تو كدام يك از اين سه نفر همسايه بود با آن شخص كه به دست دزدان افتاد؟»
|
|
\v 37 گفت: «آنكه بر او رحمت كرد.» عيسي وي را گفت: «برو و تو نيز همچنان كن.»
|
|
\v 38 و هنگامي كه ميرفتند، او وارد بلدي شد و زني كه مرتاه نام داشت، او را به خانه خود پذيرفت.
|
|
\v 39 و او را خواهري مريم نام بود كه نزد پايهاي عيسي نشسته، كلام او را ميشنيد.
|
|
\v 40 امّا مرتاه بجهت زيادتي خدمت مضطرب ميبود. پس نزديك آمده، گفت: «اي خداوند، آيا تو را باكي نيست كه خواهرم مرا واگذارد كه تنها خدمت كنم؟ او را بفرما تا مرا ياري كند.»
|
|
\v 41 عيسي در جواب وي گفت: «اي مرتاه، اي مرتاه، تو در چيزهاي بسيار انديشه و اضطراب داري.
|
|
\v 42 ليكن يك چيز لازم است و مريم آن نصيب خوب را اختيار كرده است كه از او گرفته نخواهد شد.»
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 11
|
|
\p
|
|
\v 1 وهنگامي كه او در موضعي دعا ميكرد،چون فارغ شد، يكي از شاگردانش به وي گفت: «خداوندا، دعا كردن را به ما تعليم نما، چنانكه يحيي شاگردان خود را بياموخت.»
|
|
\v 2 بديشان گفت: «هرگاه دعا كنيد، گوييد: اي پدر ما كه در آسماني، نام تو مقدّس باد. ملكوت تو بيايد. اراده تو چنانكه در آسمان است، در زمين نيز كرده شود.
|
|
\v 3 نان كفاف ما را روز به روز به ما بده.
|
|
\v 4 و گناهان ما را ببخش زيرا كه ما نيز هرقرضدار خود را ميبخشيم. و ما را در آزمايش مياور، بلكه ما را از شرير رهايي ده.»
|
|
\v 5 و بديشان گفت: «كيست از شما كه دوستي داشته باشد و نصف شب نزد وي آمده، بگويد: اي دوست سه قُرص نان به من قَرْض ده،
|
|
\v 6 چونكه يكي از دوستان من از سفر بر من وارد شده و چيزي ندارم كه پيش او گذارم.
|
|
\v 7 پس او از اندرون در جواب گويد: مرا زحمت مده، زيرا كه الا´ن در بسته است و بچههاي من در رختخواب با من خفتهاند، نميتوانم برخاست تا به تو دهم.
|
|
\v 8 به شما ميگويم هر چند به علّت دوستي برنخيزد تا بدو دهد، ليكن بجهت لجاجت خواهد برخاست و هر آنچه حاجت دارد، بدو خواهد داد.
|
|
\v 9 «و من به شما ميگويم سؤال كنيد كه به شما داده خواهد شد. بطلبيد كه خواهيد يافت. بكوبيد كه براي شما بازكرده خواهد شد.
|
|
\v 10 زيرا هر كه سؤال كند، يابد و هر كه بطلبد، خواهد يافت و هركه كوبد، براي او باز كرده خواهد شد.
|
|
\v 11 و كيست از شما كه پدر باشد و پسرش از او نان خواهد، سنگي بدو دهد؟ يا اگر ماهي خواهد، به عوض ماهي ماري بدو بخشد؟
|
|
\v 12 يا اگر تخممرغي بخواهد، عقربي بدو عطا كند؟
|
|
\v 13 پس اگر شما با آنكه شرير هستيد، ميدانيد چيزهاي نيكو را به اولاد خود بايد داد، چند مرتبه زيادتر پدر آسماني شما روحالقدس را خواهد داد به هر كه از او سؤال كند.»
|
|
\v 14 و ديوي را كه گنگ بود بيرون ميكرد و چون ديو بيرون شد، گنگ گويا گرديد و مردمتعجّب نمودند.
|
|
\v 15 ليكن بعضي از ايشان گفتند كه «ديوها را به ياري بعلزبول رئيس ديوها بيرون ميكند.»
|
|
\v 16 و ديگران از روي امتحان آيتي آسماني از او طلب نمودند.
|
|
\v 17 پس او خيالات ايشان را درك كرده، بديشان گفت: «هر مملكتي كه برخلاف خود منقسم شود، تباه گردد و خانهاي كه بر خانه منقسم شود، منهدم گردد.
|
|
\v 18 پس شيطان نيز اگر به ضدّ خود منقسم شود، سلطنت او چگونه پايدار بماند. زيرا ميگوييد كه من به اعانت بعلزبول ديوها را بيرون ميكنم.
|
|
\v 19 پس اگر من ديوها را به وساطت بعلزبول بيرون ميكنم، پسران شما به وساطت كِه آنها را بيرون ميكنند؟ از اينجهت ايشان داوران بر شما خواهند بود.
|
|
\v 20 ليكن هرگاه به انگشت خدا ديوها را بيرون ميكنم، هرآينه ملكوت خدا ناگهان بر شما آمده است.
|
|
\v 21 «وقتي كه مرد زورآور سلاح پوشيده، خانه خود را نگاه دارد، اموال او محفوظ ميباشد.
|
|
\v 22 امّا چون شخصي زورآورتر از او آيد، بر او غلبه يافته، همه اسلحه او را كه بدان اعتماد ميداشت، از او ميگيرد و اموال او را تقسيم ميكند.
|
|
\v 23 كسي كه با من نيست، برخلاف من است و آنكه با من جمع نميكند، پراكنده ميسازد.
|
|
\v 24 «چون روح پليد از انسان بيرون آيد، به مكانهاي بيآب بطلب آرامي گردش ميكند و چون نيافت، ميگويد به خانه خود كه از آن بيرون آمدم برميگردم.
|
|
\v 25 پس چون آيد، آن را جاروب كرده شده و آراسته ميبيند.
|
|
\v 26 آنگاه ميرود و هفت روح ديگر، شريرتر از خود برداشته داخلشده در آنجا ساكن ميگردد و اواخر آن شخص از اوائلش بدتر ميشود.»
|
|
\v 27 چون او اين سخنان را ميگفت، زني از آن ميان به آواز بلند وي را گفت: «خوشابحال آن رَحِمي كه تو را حمل كرد و پستانهايي كه مكيدي.»
|
|
\v 28 ليكن او گفت: «بلكه خوشابحال آناني كه كلام خدا را ميشنوند و آن را حفظ ميكنند.»
|
|
\v 29 و هنگامي كه مردم بر او ازدحام مينمودند، سخن گفتن آغاز كرد كه «اينان فرقهاي شريرند كه آيتي طلب ميكنند و آيتي بديشان عطا نخواهد شد، جز آيت يونس نبي.
|
|
\v 30 زيرا چنانكه يونس براي اهل نينوا آيت شد، همچنين پسر انسان نيز براي اين فرقه خواهد بود.
|
|
\v 31 ملِكه جنوب در روز داوري با مردم اين فرقه برخاسته، بر ايشان حكم خواهد كرد زيرا كه از اقصاي زمين آمد تا حكمت سليمان را بشنود و اينك در اينجا كسي بزرگتر از سليمان است.
|
|
\v 32 مردم نينوا در روز داوري با اين طبقه برخاسته، بر ايشان حكم خواهند كرد زيرا كه به موعظه يونس توبه كردند و اينك در اينجا كسي بزرگتر از يونس است.
|
|
\v 33 «و هيچكس چراغي نميافروزد تا آن را در پنهاني يا زير پيمانهاي بگذارد، بلكه بر چراغدان، تا هر كه داخل شود روشني را بيند.
|
|
\v 34 چراغ بدن چشم است، پس مادامي كه چشم تو بسيط است،تمامي جسدت نيز روشن است و ليكن اگر فاسد باشد، جسد تو نيز تاريك بُوَد.
|
|
\v 35 پس باحذر باش مبادا نوري كه در تو است، ظلمت باشد.
|
|
\v 36 بنابراين، هرگاه تمامي جسم تو روشن باشد و ذرّهاي ظلمت نداشته باشد، همهاش روشن خواهد بود، مثل وقتي كه چراغ به تابش خود، تو را روشنايي ميدهد.»
|
|
\v 37 و هنگامي كه سخن ميگفت، يكي از فريسيان از او وعده خواست كه در خانه او چاشت بخورد. پس داخل شده بنشست.
|
|
\v 38 امّا فريسي چون ديد كه پيش از چاشت دست نشُست، تعجّب نمود.
|
|
\v 39 خداوند وي را گفت: «همانا شما اي فريسيان، بيرونِ پياله و بشقاب را طاهر ميسازيد ولي درون شما پُر از حرص و خباثت است.
|
|
\v 40 اي احمقان آيا او كه بيرون را آفريد، اندرون را نيز نيافريد؟
|
|
\v 41 بلكه از آنچه داريد، صدقه دهيد كه اينك همه چيز براي شما طاهر خواهد گشت.
|
|
\v 42 واي بر شما اي فريسيان كه ده يك از نعناع و سُداب و هر قسم سبزي را ميدهيد و از دادرسي و محبّت خدا تجاوز مينماييد؛ اينها را ميبايد بجا آوريد و آنها را نيز ترك نكنيد.
|
|
\v 43 واي بر شما اي فريسيان كه صدر كنايس و سلام در بازارها را دوست ميداريد.
|
|
\v 44 واي بر شما اي كاتبان و فريسيان رياكار زيرا كه مانند قبرهاي پنهان شده هستيد كه مردم بر آنها راه ميروند و نميدانند.»
|
|
\v 45 آنگاه يكي از فقها جواب داده، گفت: «ايمعلّم، بدين سخنان ما را نيز سرزنش ميكني؟»
|
|
\v 46 گفت «واي بر شما نيز اي فقها زيرا كه بارهاي گران را بر مردم مينهيد و خود بر آن بارها، يك انگشت خود را نميگذاريد.
|
|
\v 47 واي بر شما زيرا كه مقابر انبيا را بنا ميكنيد و پدران شما ايشان را كشتند.
|
|
\v 48 پس به كارهاي پدران خود شهادت ميدهيد و از آنها راضي هستيد، زيرا آنها ايشان را كشتند و شما قبرهاي ايشان را ميسازيد.
|
|
\v 49 از اين رو حكمت خدا نيز فرموده است كه بهسوي ايشان انبيا و رسولان ميفرستم و بعضي از ايشان را خواهند كشت و بر بعضي جفا خواهند كرد،
|
|
\v 50 تا انتقام خون جميع انبيا كه از بناي عالم ريخته شد از اين طبقه گرفته شود.
|
|
\v 51 از خون هابيل تا خون زكريّا كه در ميان مذبح و هيكل كشته شد. بلي به شما ميگويم كه از اين فرقه بازخواست خواهد شد.
|
|
\v 52 واي بر شما اي فقها، زيرا كليد معرفت را برداشتهايد كه خود داخل نميشويد و داخل شوندگان را هم مانع ميشويد.»
|
|
\v 53 و چون او اين سخنان را بديشان ميگفت، كاتبان و فريسيان با او بشدّت درآويختند و در مطالب بسيار سؤالها از او ميكردند.
|
|
\v 54 و در كمين او ميبودند تا نكتهاي از زبان او گرفته، مدّعي او بشوند.
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 12
|
|
\p
|
|
\v 1 و در آن ميان، وقتي كه هزاران از خلق جمع شدند، به نوعي كه يكديگر را پايمال ميكردند، به شاگردان خود به سخن گفتن شروع كرد. «اوّل آنكه از خميرمايه فريسيان كهرياكاري است احتياط كنيد.
|
|
\v 2 زيرا چيزي نهفته نيست كه آشكار نشود و نه مستوري كه معلوم نگردد.
|
|
\v 3 بنابراين آنچه در تاريكي گفتهايد، در روشنايي شنيده خواهد شد و آنچه در خلوتخانه در گوش گفتهايد، بر پشتبامها ندا شود.
|
|
\v 4 ليكن اي دوستان من، به شما ميگويم از قاتلان جسم كه قدرت ندارند بيشتر از اين بكنند، ترسان مباشيد.
|
|
\v 5 بلكه به شما نشان ميدهم كه از كِه بايد ترسيد، از او بترسيد كه بعد از كشتن، قدرت دارد كه به جهنّم بيفكند. بلي به شما ميگويم از او بترسيد.
|
|
\v 6 آيا پنج گنجشك به دو فلس فروخته نميشود؟ و حال آنكه يكي از آنها نزد خدا فراموش نميشود.
|
|
\v 7 بلكه مويهاي سر شما همه شمرده شده است. پس بيم مكنيد، زيرا كه از چندان گنجشك بهتر هستيد.
|
|
\v 8 «ليكن به شما ميگويم هر كه نزد مردم به من اقرار كند، پسر انسان نيز پيش فرشتگان خدا او را اقرار خواهد كرد.
|
|
\v 9 امّا هر كه مرا پيش مردم انكار كند، نزد فرشتگان خدا انكار كرده خواهد شد.
|
|
\v 10 و هر كه سخني برخلاف پسر انسان گويد، آمرزيده شود. امّا هر كه به روحالقدس كفر گويد آمرزيده نخواهد شد.
|
|
\v 11 و چون شما را در كنايس و به نزد حكّام و ديوانيان برند، انديشه مكنيد كه چگونه و به چه نوع حجّت آوريد يا چه بگوييد.
|
|
\v 12 زيرا كه در همان ساعت روحالقدس شما را خواهد آموخت كه چه بايد گفت.»
|
|
\v 13 و شخصي از آن جماعت به وي گفت: «اي استاد، برادر مرا بفرما تا ارث پدر را با من تقسيمكند.»
|
|
\v 14 به وي گفت: «اي مرد، كِه مرا بر شما داور يا مُقَسِّم قرار داده است؟»
|
|
\v 15 پس بديشان گفت: «زنهار از طمع بپرهيزيد زيرا اگرچه اموال كسي زياد شود، حيات او از اموالش نيست.»
|
|
\v 16 و مَثَلي براي ايشان آورده، گفت: «شخصي دولتمند را از املاكش محصول وافر پيدا شد.
|
|
\v 17 پس با خود انديشيده، گفت: چه كنم؟ زيرا جايي كه محصول خود را انبار كنم، ندارم.
|
|
\v 18 پس گفت: چنين ميكنم؛ انبارهاي خود را خراب كرده، بزرگتر بنا ميكنم و در آن تمامي حاصل و اموال خود را جمع خواهم كرد.
|
|
\v 19 و نفس خود را خواهم گفت كه اي جان اموالِ فراوانِ اندوخته شده بجهت چندين سال داري. الحال بيارام و به اكل و شرب و شادي بپرداز.
|
|
\v 20 خدا وي را گفت: اي احمق در همين شب جان تو را از تو خواهند گرفت؛ آنگاه آنچه اندوختهاي، از آنِ كِه خواهد بود؟
|
|
\v 21 همچنين است هر كسي كه براي خود ذخيره كند و براي خدا دولتمند نباشد.»
|
|
\v 22 پس به شاگردان خود گفت: «از اين جهت به شما ميگويم كه انديشه مكنيد بجهت جان خود كه چه بخوريد و نه براي بدن كه چه بپوشيد.
|
|
\v 23 جان از خوراك و بدن از پوشاك بهتر است.
|
|
\v 24 كلاغان را ملاحظه كنيد كه نه زراعت ميكنند و نه حصاد و نه گنجي و نه انباري دارند و خدا آنها را ميپروراند. آيا شما به چند مرتبه از مرغان بهتر نيستيد؟
|
|
\v 25 و كيست از شما كه به فكر بتواند ذراعي بر قامت خود افزايد.
|
|
\v 26 پس هرگاه توانايي كوچكترين كاري را نداريد، چرا براي مابقيميانديشيد.
|
|
\v 27 سوسنهاي چمن را بنگريد چگونه نمّو ميكنند و حال آنكه نه زحمت ميكشند و نه ميريسند، امّا به شما ميگويم كه سليمان با همه جلالش مثل يكي از اينها پوشيده نبود.
|
|
\v 28 پس هرگاه خدا علفي را كه امروز در صحرا است و فردا در تنور افكنده ميشود چنين ميپوشاند، چقدر بيشتر شما را اي سست ايمانان.
|
|
\v 29 پس شما طالب مباشيد كه چه بخوريد يا چه بياشاميد و مضطرب مشويد.
|
|
\v 30 زيرا كه امّتهاي جهان، همه اين چيزها را ميطلبند، ليكن پدر شما ميداند كه به اين چيزها احتياج داريد.
|
|
\v 31 بلكه ملكوت خدا را طلب كنيد كه جميع اين چيزها براي شما افزوده خواهد شد.
|
|
\v 32 «ترسان مباشيد اي گله كوچك، زيرا كه مَرْضيِّ پدر شما است كه ملكوت را به شما عطا فرمايد.
|
|
\v 33 آنچه داريد بفروشيد و صدقه دهيد و كيسهها بسازيد كه كهنه نشود و گنجي را كه تلف نشود، در آسمان جايي كه دزد نزديك نيايد و بيد تباه نسازد.
|
|
\v 34 زيرا جايي كه خزانه شما است، دل شما نيز در آنجا ميباشد.
|
|
\v 35 «كمرهاي خود را بسته، چراغهاي خود را افروخته بداريد.
|
|
\v 36 و شما مانند كساني باشيد كه انتظار آقاي خود را ميكشند كه چه وقت از عروسي مراجعت كند تا هروقت آيد و در را بكوبد، بيدرنگ براي او بازكنند.
|
|
\v 37 خوشابحال آن غلامان كه آقاي ايشان چون آيد، ايشان را بيدار يابد. هر آينه به شما ميگويم كه كمر خود را بسته،ايشان را خواهد نشانيد و پيش آمده، ايشان را خدمت خواهد كرد.
|
|
\v 38 و اگر در پاس دوّم يا سوّم از شب بيايد و ايشان را چنين يابد، خوشا بحال آن غلامان.
|
|
\v 39 امّا اين را بدانيد كه اگر صاحبخانه ميدانست كه دزد در چه ساعت ميآيد، بيدار ميماند و نميگذاشت كه به خانهاش نقب زنند.
|
|
\v 40 پس شما نيز مستعّد باشيد، زيرا در ساعتي كه گمان نميبريد پسر انسان ميآيد.»
|
|
\v 41 پطرس به وي گفت: «اي خداوند، آيا اين مثل را براي ما زدي يا بجهت همه.»
|
|
\v 42 خداوند گفت: «پس كيست آن ناظر امين و دانا كه مولاي او وي را بر ساير خدّام خود گماشته باشد تا آذوقه را در وقتش به ايشان تقسيم كند.
|
|
\v 43 خوشابحال آن غلام كه آقايش چون آيد، او را در چنين كار مشغول يابد.
|
|
\v 44 هرآينه به شما ميگويم كه او را بر همه مايملك خود خواهد گماشت.
|
|
\v 45 ليكن اگر آن غلام در خاطر خود گويد، آمدن آقايم به طول ميانجامد و به زدن غلامان و كنيزان و به خوردن و نوشيدن و ميگساريدن شروع كند،
|
|
\v 46 هرآينه مولاي آن غلام آيد، در روزي كه منتظر او نباشد و در ساعتي كه او نداند و او را دو پاره كرده، نصيبش را با خيانتكاران قرار دهد.
|
|
\v 47 «امّا آن غلامي كه اراده مولاي خويش را دانست و خود را مُهيّا نساخت تا به اراده او عمل نمايد، تازيانه بسيار خواهد خورد.
|
|
\v 48 امّا آنكه نادانسته كارهاي شايسته ضرب كند، تازيانه كم خواهد خورد. و به هر كسي كه عطا زياده شود، از وي مطالبه زيادتر گردد و نزد هر كه امانت بيشتر نهند، از او بازخواست زيادتر خواهند كرد.
|
|
\v 49 «من آمدم تا آتشي در زمين افروزم، پس چه ميخواهم اگر الا´ن در گرفته است.
|
|
\v 50 امّا مرا تعميدي است كه بيابم و چه بسيار در تنگي هستم، تا وقتي كه آن بسر آيد.
|
|
\v 51 آيا گمان ميبريد كه من آمدهام تا سلامتي بر زمين بخشم؟ ني بلكه به شما ميگويم تفريق را.
|
|
\v 52 زيرا بعد از اين پنج نفر كه در يك خانه باشند، دو از سه و سه از دو جدا خواهند شد؛
|
|
\v 53 پدر از پسر و پسر از پدر و مادر از دختر و دختر از مادر و خارسو از عروس و عروس از خارسو مفارقت خواهند نمود.»
|
|
\v 54 آنگاه باز به آن جماعت گفت «هنگامـي كـه ابـري بينيـد كه از مغـرب پديـد آيـد، بيتأمّـل ميگوييد باران ميآيد و چنين ميشود.
|
|
\v 55 و چون ديديد كه باد جنوبي ميوزد، ميگوييـد گرمـا خواهـد شـد و ميشـود.
|
|
\v 56 اي ريـاكاران، ميتوانيد صورت زمين و آسمان را تميز دهيد، پس چگونه اين زمـان را نميشناسيـد؟
|
|
\v 57 و چرا از خود به انصاف حكم نميكنيد؟
|
|
\v 58 «و هنگامي كه با مدّعي خود نزد حاكم ميروي، در راه سعي كن كه از او برهي، مبادا تو را نزد قاضي بكشد و قاضي تو را به سرهنگ سپارد و سرهنگ تو را به زندان افكند.
|
|
\v 59 تو را ميگويم تا فلس آخر را ادا نكني، از آنجا هرگز بيرون نخواهي آمد.»
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 13
|
|
\p
|
|
\v 1 در آن وقت بعضي آمده، او را از جليلياني خبر دادند كه پيلاطُس خون ايشان را با قربانيهاي ايشان آميخته بود.
|
|
\v 2 عيسي در جواب ايشان گفت: «آيا گمان ميبريد كه اين جليليان گناهكارتر بودند از ساير سَكَنه جليل از اين رو كه چنين زحمات ديدند؟
|
|
\v 3 ني، بلكه به شما ميگويم اگر توبه نكنيد، همگي شما همچنين هلاك خواهيد شد.
|
|
\v 4 يا آن هجده نفري كه برج در سَلْوام بر ايشان افتاده، ايشان را هلاك كرد، گمان ميبريد كه از جميع مردمان ساكن اورشليم خطاكارتر بودند؟
|
|
\v 5 حاشا، بلكه شما را ميگويم كه اگر توبه نكنيد، همگي شما همچنين هلاك خواهيد شد.»
|
|
\v 6 پس اين مَثَل را آورد كه «شخصي درخت انجيري در تاكستان خود غرس نمود و چون آمد تا ميوه از آن بجويد، چيزي نيافت.
|
|
\v 7 پس به باغبان گفت، اينك سه سال است ميآيم كه از اين درخت انجير ميوه بطلبم و نمييابم، آن را ببُر. چرا زمين را نيز باطل سازد؟
|
|
\v 8 در جواب وي گفت، اي آقا امسال هم آن را مهلت ده تا گِردَش را كنده كود بريزم،
|
|
\v 9 پس اگر ثمر آوَرَد ـ والاّ بعد از آن، آن را ببُر.»
|
|
\v 10 و روز سَبَّت در يكي از كنايس تعليم ميداد.
|
|
\v 11 و اينك زني كه مدّت هجده سال روح ضعف ميداشت و منحني شده، ابداً نميتوانست راست بايستد، در آنجا بود.
|
|
\v 12 چون عيسي او راديد وي را خوانده، گفت: «اي زن از ضعف خود خلاص شو!»
|
|
\v 13 و دستهاي خود را بر وي گذارد كه در ساعت راست شده، خدا را تمجيد نمود.
|
|
\v 14 آنگاه رئيس كنيسه غضب نمود، از آنرو كه عيسي او را در سَبَّت شفا داد. پس به مردم توجّه نموده، گفت: «شش روز است كه بايد كار بكنيـد. در آنهـا آمده شفـا يابيـد، نـه در روز سَبَّت.»
|
|
\v 15 خداوند در جواب او گفت: «اي رياكار، آيا هر يكي از شما در روز سَبَّت گاو يا الاغ خود را از آخور باز كرده، بيرون نميبرد تا سيرآبش كند؟
|
|
\v 16 و اين زني كه دختر ابراهيم است و شيطان او را مدّت هجده سال تا به حال بسته بود، نميبايست او را در روز سَبَّت از اين بند رها نمود؟»
|
|
\v 17 و چون اين را بگفت همه مخالفان او خجل گرديدند و جميع آن گروه شاد شدند، بسبب همه كارهاي بزرگ كه از وي صادر ميگشت.
|
|
\v 18 پس گفت: «ملكوت خدا چه چيز را ميماند و آن را به كدام شي تشبيه نمايم؟
|
|
\v 19 دانه خردلي را ماند كه شخصي گرفته در باغ خود كاشت، پس روييد و درخت بزرگ گرديد، بحدّي كه مرغان هوا آمده، در شاخههايش آشيانه گرفتند.»
|
|
\v 20 باز گفت: «براي ملكوت خدا چه مَثَل آورم؟
|
|
\v 21 خميرمايهاي را ميماند كه زني گرفته، در سه پيمانه آرد پنهان ساخت تا همه مخمّر شد.»
|
|
\v 22 و در شهرها و دهات گشته، تعليم ميداد و بهسوي اورشليم سفر ميكرد،
|
|
\v 23 كه شخصي به وي گفت: «اي خداوند آيا كم هستند كه نجات يابند؟» او به ايشان گفت:
|
|
\v 24 «جدّ و جهد كنيد تا از درِ تنگ داخل شويد. زيرا كه به شما ميگويم بسياري طلب دخول خواهند كرد و نخواهند توانست.
|
|
\v 25 بعد از آنكه صاحب خانه برخيزد و در را ببندد و شما بيرون ايستاده، در را كوبيدن آغاز كنيد و گوييد، خداوندا خداوندا براي ما باز كن. آنگاه وي در جواب خواهد گفت شما را نميشناسم كه از كجا هستيد.
|
|
\v 26 در آن وقت خواهيد گفت كه در حضور تو خورديم و آشاميديم و در كوچههاي ما تعليم دادي.
|
|
\v 27 باز خواهد گفت، به شما ميگويم كه شما را نميشناسم از كجا هستيد. اي همه بدكاران از من دور شويد.
|
|
\v 28 در آنجا گريه و فشار دندان خواهد بود، چون ابراهيم واسحاق و يعقوب و جميع انبيا را در ملكوت خدا بينيد و خود را بيرون افكنده يابيد
|
|
\v 29 و از مشرق و مغرب و شمال و جنوب آمده، در ملكوت خدا خواهند نشست.
|
|
\v 30 و اينك آخرين هستند كه اوّلين خواهند بود و اوّلين كه آخرين خواهند بود.»
|
|
\v 31 در همان روز چند نفر از فريسيان آمده، به وي گفتند: «دور شو و از اينجا برو زيرا كه هيروديس ميخواهد تو را به قتل رساند.»
|
|
\v 32 ايشان را گفت: «برويد و به آن روباه گوييد، اينك امروز و فردا ديوها را بيرون ميكنم و مريضان را صحّت ميبخشم و در روز سوّم كامل خواهم شد.
|
|
\v 33 ليكن ميبايد امروز و فردا و پس فردا راه روم، زيرا كه محال است نبي بيرون از اورشليم كشته شود.
|
|
\v 34 اي اورشليم، اي اورشليم كه قاتل انبيا و سنگسار كننده مرسلين خود هستي، چند كَرَّت خواستم اطفال تو را جمع كنم، چنانكه مرغ جوجههاي خويش را زير بالهاي خود ميگيرد و نخواستيد.
|
|
\v 35 اينك خانه شما براي شما خراب گذاشته ميشود و به شما ميگويم كه مـرا ديگر نخواهيد ديد تا وقتي آيد كه گوييد مبارك است او كه به نام خداوند ميآيد.»
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 14
|
|
\p
|
|
\v 1 و واقع شد كه در روز سَبَّت، به خانه يكي از رؤساي فريسيان براي غذا خوردن درآمد و ايشان مراقب او ميبودند.
|
|
\v 2 و اينك شخصي مُستَسقي پيش او بود.
|
|
\v 3 آنگاه عيسي ملتفت شده، فقها و فريسيان را خطاب كرده، گفت: «آيا در روز سَبَّت شفا دادن جايز است؟»
|
|
\v 4 ايشان ساكت ماندند. پس آن مرد را گرفته، شفا داد و رها كرد.
|
|
\v 5 و به ايشان روي آورده، گفت: «كيست از شما كه الاغ يا گاوش روز سَبَّت در چاهـي افتـد و فـوراً آن را بيرون نياورد؟»
|
|
\v 6 پس در اين امور از جواب وي عاجز ماندند.
|
|
\v 7 و براي مهمانان مثلي زد، چون ملاحظه فرمود كه چگونه صدر مجلس را اختيار ميكردند. پس به ايشان گفت:
|
|
\v 8 «چون كسي تو را به عروسي دعوت كند، در صدر مجلس منشين، مبادا كسي بزرگتر از تو را هم وعده خواسته باشد.
|
|
\v 9 پس آن كسي كه تو و او را وعده خواسته بود، بيايد و تو را گويد اين كس را جاي بده و تو با خجالت روي به صفّ نعال خواهي نهاد.
|
|
\v 10 بلكه چون مهمان كسي باشي، رفته در پايين بنشين تا وقتي كه ميزبانت آيد به تو گويد، اي دوست برتر نشين! آنگاه تو را در حضور مجلسيان عزّت خواهد بود.
|
|
\v 11 زيرا هر كه خود را بزرگ سازد ذليل گردد و هر كه خويشتن را فرود آرد، سرافراز گردد.»
|
|
\v 12 پس به آن كسي كه از او وعده خواسته بود نيز گفت: «وقتي كه چاشت يا شام دهي، دوستان يا برادران يا خويشان يا همسايگانِ دولتمند خود را دعوت مكن، مبادا ايشان نيز تو را بخوانند و تو را عوض داده شود.
|
|
\v 13 بلكه چون ضيافت كني، فقيران و لنگان و شلاّن و كوران را دعوت كن
|
|
\v 14 كه خجسته خواهي بود زيرا ندارند كه تو را عوض دهند و در قيامت عادلان، به تو جزا عطا خواهد شد.»
|
|
\v 15 آنگاه يكي از مجلسيان چون اين سخن را شنيد گفت: «خوشابحال كسي كه در ملكوت خدا غذا خورَد.»
|
|
\v 16 به وي گفت: «شخصي ضيافتيعظيم نمود و بسياري را دعوت نمود.
|
|
\v 17 پس چون وقت شام رسيد، غلام خود را فرستاد تا دعوت شدگان را گويد، بياييد زيرا كه الحال همه چيز حاضر است.
|
|
\v 18 ليكن همه به يك راي عذرخواهي آغاز كردند. اوّلي گفت: مزرعهاي خريدم و ناچار بايد بروم آن را ببينم، از تو خواهش دارم مرا معذور داري.
|
|
\v 19 و ديگري گفت: پنج جفت گاو خريدهام، ميروم تا آنها را بيازمايم، به تو التماس دارم مرا عفو نمايي.
|
|
\v 20 سومي گفت: زني گرفتهام و از اين سبب نميتوانم بيايم.
|
|
\v 21 پس آن غلام آمده مولاي خود را از اين امور مطلّع ساخت. آنگاه صاحب خانه غضب نموده، به غلام خود فرمود: به بازارها و كوچههـاي شهر بشتاب و فقيران و لنگان و شلاّن و كوران را در اينجا بياور.
|
|
\v 22 پس غلام گفت: اي آقا آنچه فرمودي شد و هنوز جاي باقي است.
|
|
\v 23 پس آقا به غلام گفت: به راهها و مرزها بيرون رفته، مردم را به الحاح بياور تا خانه من پُر شود.
|
|
\v 24 زيرا به شما ميگويم هيچيك از آناني كه دعوت شده بودند، شام مرا نخواهد چشيد.»
|
|
\v 25 و هنگامي كه جمعي كثير همراه او ميرفتند، روي گردانيده بديشان گفت:
|
|
\v 26 «اگر كسي نزد من آيد و پدر و مادر و زن و اولاد و برادران و خواهران، حتّي جان خود را نيز دشمن ندارد، شاگرد من نميتواند بود.
|
|
\v 27 و هر كه صليب خود را برندارد و از عقب من نيايد، نميتواند شاگرد من گردد.
|
|
\v 28 «زيرا كيست از شما كه قصد بناي برجيداشته باشد و اوّل ننشيند تا برآوُردِ خرج آن را بكند كه آيا قوّت تمام كردنِ آن دارد يا نه؟
|
|
\v 29 كه مبادا چون بنيادش نهاد و قادر بر تمام كردنش نشد، هر كه بيند تمسخركنان گويد،
|
|
\v 30 اين شخص عمارتي شروع كرده، نتوانست به انجامش رساند.
|
|
\v 31 يا كدام پادشاه است كه براي مقاتله با پادشاه ديگر برود، جز اينكه اوّل نشسته تأمّل نمايد كه آيا با ده هزار سپاه، قدرتِ مقاومت كسي را دارد كه با بيست هزار لشكر بر وي ميآيد؟
|
|
\v 32 والاّ چون او هنوز دور است، ايلچياي فرستاده، شروط صلح را از او درخواست كند.
|
|
\v 33 «پس همچنين هر يكي از شما كه تمام مايملك خود را ترك نكند، نميتواند شاگرد من شود.
|
|
\v 34 نمك نيكو است ولي هرگاه نمك فاسد شد، به چه چيز اصلاح پذيرد؟
|
|
\v 35 نه براي زمين مصرفي دارد و نه براي مزبله، بلكه بيرونش ميريزند. آنكه گوش شنوا دارد بشنود.»
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 15
|
|
\p
|
|
\v 1 و چون همه باجگيران و گناهكاران بهنزدش ميآمدند تا كلام او را بشنوند،
|
|
\v 2 فريسيان و كاتبان همهمهكنان ميگفتند: «اين شخص، گناهكاران را ميپذيرد و با ايشان ميخورَد.»
|
|
\v 3 پس براي ايشان اين مثل را زده، گفت:
|
|
\v 4 «كيست از شما كه صد گوسفند داشته باشد و يكي از آنها گم شود كه آن نود و نه را در صحرا نگذارد و از عقب آن گمشده نرود تا آن را بيابد؟
|
|
\v 5 پس چون آن را يافت، به شادي بر دوش خود ميگذارد،
|
|
\v 6 و به خانه آمده، دوستان و همسايگان را ميطلبد و بديشان ميگويد با منشادي كنيد زيرا گوسفند گمشده خود را يافتهام.
|
|
\v 7 به شما ميگويم كه بر اين منوال خوشي در آسمان رخ مينمايد بهسبب توبه يك گناهكار بيشتر از براي نود و نه عادل كه احتياج به توبه ندارند.
|
|
\v 8 «يا كدام زن است كه ده درهم داشته باشد هرگاه يك درهم گم شود، چراغي افروخته، خانه را جاروب نكند و به دقّت تفحّص ننمايد تا آن را بيابد؟
|
|
\v 9 و چون يافت، دوستان و همسايگان خود را جمع كرده، ميگويد: با من شادي كنيد زيرا درهم گمشده را پيدا كردهام.
|
|
\v 10 همچنين به شما ميگويم شادي براي فرشتگان خدا روي ميدهد بهسبب يك خطاكار كه توبه كند.»
|
|
\v 11 باز گفت: «شخصي را دو پسر بود.
|
|
\v 12 روزي پسر كوچك به پدر خود گفت: اي پدر، رَصَدِ اموالي كه بايد به من رسد، به من بده. پس او مايملك خود را بر اين دو تقسيم كرد.
|
|
\v 13 و چندي نگذشت كه آن پسر كهتر، آنچه داشت جمع كرده، به ملكي بعيد كوچ كرد و به عيّاشي ناهنجار، سرمايه خود را تلف نمود.
|
|
\v 14 و چون تمام را صرف نموده بود، قحطي سخت در آن ديار حادث گشت و او به محتاج شدن شروع كرد.
|
|
\v 15 پس رفته، خود را به يكي از اهل آن ملك پيوست. وي او را به املاك خود فرستاد تا گرازباني كند.
|
|
\v 16 و آرزو ميداشت كه شكم خود را از خَرنوبي كه خوكان ميخوردند سير كند و هيچكس او را چيزي نميداد.
|
|
\v 17 «آخر به خود آمده، گفت، چقدر ازمزدوران پدرم نان فراوان دارند و من از گرسنگي هلاك ميشوم!
|
|
\v 18 برخاسته، نزد پدر خود ميروم و بدو خواهم گفت، اي پدر به آسمان و به حضور تو گناه كردهام،
|
|
\v 19 و ديگر شايسته آن نيستم كه پسر تو خوانده شوم؛ مرا چون يكي از مزدوران خود بگير.
|
|
\v 20 «در ساعت برخاسته، بهسوي پدر خود متوّجه شد. امّا هنوز دور بود كه پدرش او را ديده، ترحّم نمود و دوان دوان آمده، او را در آغوش خود كشيده، بوسيد.
|
|
\v 21 پسر وي را گفت، اي پدر به آسمان و به حضور تو گناه كردهام و بعد از اين لايق آن نيستم كه پسر تو خوانده شوم.
|
|
\v 22 ليكن پدر به غلامان خود گفت، جامه بهترين را از خانه آورده، بدو بپوشانيد و انگشتري بر دستش كنيد و نعلين بر پايهايش،
|
|
\v 23 و گوساله پرواري را آورده ذبح كنيد تا بخوريم و شادي نماييم.
|
|
\v 24 زيرا كه اين پسر من مرده بود، زنده گرديد و گم شده بود، يافت شد. پس به شادي كردن شروع نمودند.
|
|
\v 25 «امّا پسر بزرگ او در مزرعه بود. چون آمده، نزديك به خانه رسيد، صداي ساز و رقص را شنيد.
|
|
\v 26 پس يكي از نوكران خود را طلبيده، پرسيد: اين چيست؟
|
|
\v 27 به وي عرض كرد، برادرت آمده و پدرت گوساله پرواري را ذبح كرده است زيرا كه او را صحيح باز يافت.
|
|
\v 28 ولي او خشم نموده، نخواست به خانه درآيد، تا پدرش بيرون آمده به او التماس نمود.
|
|
\v 29 امّا او در جواب پدر خود گفت، اينك سالها است كه من خدمتِ تو كردهام و هرگز از حكم تو تجاوز نورزيده و هرگز بزغالهاي به من ندادي تا با دوستان خود شادي كنم.
|
|
\v 30 ليكن چون اين پسرت آمد كه دولت تو را با فاحشهها تلف كرده است، براي او گوساله پرواري را ذبح كردي.
|
|
\v 31 او وي را گفت، اي فرزند، تو هميشه با من هستي و آنچه از آنِ من است، مال تو است.
|
|
\v 32 ولي ميبايست شادماني كرد و مسرور شد زيرا كه اين برادر تو مرده بود، زنده گشت و گم شده بود، يافت گرديد.»
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 16
|
|
\p
|
|
\v 1 و به شاگردان خود نيز گفت: «شخصي دولتمند را ناظري بود كه از او نزد وي شكايت بردند كه اموال او را تلف ميكرد.
|
|
\v 2 پس او را طلب نموده، وي را گفت، اين چيست كه درباره تو شنيدهام؟ حساب نظارت خود را باز بده زيرا ممكن نيست كه بعد از اين نظارت كني.
|
|
\v 3 ناظر با خود گفت چه كنم زيرا مولايم نظارت را از من ميگيرد؟ طاقت زمين كندن ندارم و از گدايي نيز عار دارم.
|
|
\v 4 دانستم چه كنم تا وقتي كه از نظارت معزول شوم، مرا به خانه خود بپذيرند.
|
|
\v 5 پس هر يكي از بدهكاران آقاي خود را طلبيده، به يكي گفت آقايم از تو چند طلب دارد؟
|
|
\v 6 گفت صد رطل روغن. بدو گفت سياهه خود را بگير و نشسته پنجاه رطل بزودي بنويس.
|
|
\v 7 باز ديگري را گفت از تو چقدر طلب دارد؟ گفت صد كيل گندم. وي را گفت سياهه خود را بگير و هشتاد بنويس.
|
|
\v 8 «پس آقايش، ناظر خائن را آفرين گفت، زيرا عاقلانه كار كرد. زيرا ابناي اين جهان در طبقه خويش از ابناي نور عاقلتر هستند.
|
|
\v 9 و من شما را ميگويم دوستان از مال بيانصافي براي خود پيدا كنيد تا چون فاني گرديد شما را به خيمههاي جاوداني بپذيرند.
|
|
\v 10 آنكه در اندك امين باشد در امر بزرگ نيز امين بُوَد و آنكه در قليل خائن بُوَد دركثير هم خائن باشد.
|
|
\v 11 و هرگاه در مال بيانصافي امين نبوديد، كيست كه مال حقيقي را به شما بسپارد؟
|
|
\v 12 و اگر در مال ديگري ديانت نكرديد، كيست كه مال خاصّ شما را به شما دهد؟
|
|
\v 13 «هيچ خادم نميتواند دو آقا را خدمت كند. زيرا يا از يكي نفرت ميكند و با ديگري محبّت، يا با يكي ميپيوندد و ديگري را حقير ميشمارد. خدا و مامونا را نميتوانيد خدمت نماييد.»
|
|
\v 14 و فريسياني كه زر دوست بودند همه اين سخنان را شنيده، او را استهزا نمودند.
|
|
\v 15 به ايشان گفت: «شما هستيد كه خود را پيش مردم عادل مينماييد، ليكن خدا عارف دلهاي شماست. زيرا كه آنچه نزد انسان مرغوب است، نزد خدا مكروه است.
|
|
\v 16 تورات و انبيا تا به يحيي بود و از آن وقت بشارت به ملكوت خدا داده ميشود و هر كس به جّد و جهد داخل آن ميگردد.
|
|
\v 17 ليكن آسانتر است كه آسمان و زمين زايل شود، از آنكه يك نقطه از تورات ساقط گردد.
|
|
\v 18 هر كه زن خود را طلاق دهد و ديگري را نكاح كند زاني بُوَد و هر كه زن مطلّقة مردي را به نكاح خويش درآورد، زنا كرده باشد.
|
|
\v 19 «شخصي دولتمند بود كه ارغوان و كتان ميپوشيد و هر روزه در عياشي با جلال بسر ميبرد.
|
|
\v 20 و فقيري مقروح بود ايلَعازَر نام كه او را بر درگاه او ميگذاشتند،
|
|
\v 21 و آرزو ميداشت كه از پارههايي كه از خوان آن دولتمند ميريخت، خود را سير كند. بلكه سگان نيز آمده زبان بر زخمهاي او ميماليدند.
|
|
\v 22 باري آن فقير بمرد وفرشتگان، او را به آغوش ابراهيم بردند و آن دولتمند نيز مرد و او را دفن كردند.
|
|
\v 23 پس چشمان خود را در عالم اموات گشوده، خود را در عذاب يافت، و ابراهيم را از دور و ايلعازَر را در آغوشش ديد.
|
|
\v 24 آنگاه به آواز بلند گفت، اي پدر من ابراهيم، بر من ترحّم فرما و ايلعازَر را بفرست تا سر انگشت خود را به آب تر ساخته زبان مرا خنك سازد، زيرا در اين نار معذّبم.
|
|
\v 25 ابراهيم گفت، اي فرزند بهخاطر آور كه تو در ايّام زندگاني چيزهاي نيكوي خود را يافتي و همچنين ايلعازر چيزهاي بد را، ليكن او الحال در تسلّي است و تو در عذاب.
|
|
\v 26 و علاوه بر اين، در ميان ما و شما ورطه عظيمي است، چنانچه آناني كه ميخواهند از اينجا به نزد شما عبور كنند، نميتوانند و نه نشينندگان آنجا نزد ما توانند گذشت.
|
|
\v 27 گفت، اي پدر به تو التماس دارم كه او را به خانه پدرم بفرستي.
|
|
\v 28 زيرا كه مرا پنج برادر است تا ايشان را آگاه سازد، مبادا ايشان نيز به اين مكان عذاب بيايند.
|
|
\v 29 ابراهيم وي را گفت، موسي و انبيا را دارند؛ سخن ايشان را بشنوند.
|
|
\v 30 گفت، نه اي پدر ما ابراهيم، ليكن اگر كسي از مُردگان نزد ايشان رود، توبه خواهند كرد.
|
|
\v 31 وي را گفت، هرگاه موسي و انبيا را نشنوند، اگر كسي از مردگان نيز برخيزد، هدايت نخواهند پذيرفت.»
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 17
|
|
\p
|
|
\v 1 و شاگردان خود را گفت: «لابدّ است از وقوع لغزشها، ليكن واي بر آن كسي كه باعث آنها شود.
|
|
\v 2 او را بهتر ميبود كه سنگ آسيايي بر گردنش آويخته شود و در دريا افكندهشود از اينكه يكي از اين كودكان را لغزش دهد.
|
|
\v 3 احتراز كنيد و اگر برادرت به تو خطا ورزد او را تنبيه كن و اگر توبه كند او را ببخش.
|
|
\v 4 و هرگاه در روزي هفت كَرَّت به تو گناه كند و در روزي هفت مرتبه، برگشته به تو گويد توبه ميكنم، او را ببخش.»
|
|
\v 5 آنگاه رسولان به خداوند گفتند: «ايمان ما را زياد كن.»
|
|
\v 6 خداوند گفت: «اگر ايمان به قدر دانه خردلي ميداشتيد، به اين درختِ افراغ ميگفتيد كه كنده شده، در دريا نشانده شود، اطاعت شما ميكرد.
|
|
\v 7 «امّا كيست از شماكه غلامش به شخم كردن يا شباني مشغول شود و وقتي كه از صحرا آيد، به وي گويد، بزودي بيا و بنشين.
|
|
\v 8 بلكه آيا بدو نميگويد چيزي درست كن تا شام بخورم و كمر خود را بسته مرا خدمت كن تا بخورم و بنوشم و بعد از آن تو بخور و بياشام؟
|
|
\v 9 آيا از آن غلام منّت ميكشد از آنكه حكمهاي او را بجا آورد؟ گمان ندارم.
|
|
\v 10 همچنين شما نيز چون به هر چيزي كه مأمور شدهايد عمل كرديد، گوييد كه غلامان بيمنفعت هستيم زيرا كه آنچه بر ما واجب بود بجا آورديم.»
|
|
\v 11 و هنگامي كه سفر بهسوي اورشليم ميكرد از ميانه سامره و جليل ميرفت.
|
|
\v 12 و چون به قريهاي داخل ميشد، ناگاه ده شخص ابرص به استقبال او آمدند و از دور ايستاده،
|
|
\v 13 به آواز بلند گفتند: «اي عيسي خداوند بر ما ترحّم فرما.»
|
|
\v 14 او به ايشان نظر كرده، گفت: «برويد و خود را به كاهن بنماييد.» ايشان چون ميرفتند، طاهر گشتند.
|
|
\v 15 و يكي از ايشان چون ديد كه شفا يافته است، برگشته به صداي بلند خدا را تمجيد ميكرد.
|
|
\v 16 و پيش قدم او به روي در افتاده، وي را شكر كرد. و او از اهل سامره بود.
|
|
\v 17 عيسي ملتفت شده گفت: «آيا ده نفر طاهر نشدند؟ پس آن نُه كجا شدند؟
|
|
\v 18 آيا هيچكس يافت نميشود كه برگشته خدا را تمجيد كند جز اين غريب؟»
|
|
\v 19 و بدو گفت: «برخاسته برو كه ايمانت تو را نجات داده است.»
|
|
\v 20 و چون فريسيان از او پرسيدند كه ملكوت خدا كي ميآيد، او در جواب ايشان گفت: «ملكوت خدا با مراقبت نميآيد
|
|
\v 21 و نخواهند گفت كه در فلان يا فلان جاست. زيرا اينك ملكوت خدا در ميان شما است.»
|
|
\v 22 و به شاگردان خود گفت: «ايّامي ميآيد كه آرزو خواهيد داشت كه روزي از روزهاي پسر انسان را بينيد و نخواهيد ديد.
|
|
\v 23 و به شما خواهند گفت، اينك در فلان يا فلان جاست، مرويد و تعاقب آن مكنيد.
|
|
\v 24 زيرا چون برق كه از يك جانب زير آسمان لامع شده تا جانب ديگر زير آسمان درخشان ميشود، پسر انسان در يوم خود همچنين خواهد بود.
|
|
\v 25 ليكن اوّل لازم است كه او زحمات بسيار بيند و از اين فرقه مطرود شود.
|
|
\v 26 «و چنانكه در ايّام نوح واقع شد، همانطور در زمان پسر انسان نيز خواهد بود،
|
|
\v 27 كه ميخوردند و مينوشيدند و زن و شوهر ميگرفتند تا روزي كه چون نوح داخل كشتيشد، طوفان آمده همه را هلاك ساخت.
|
|
\v 28 و همچنان كه در ايّام لوط شد كه به خوردن و آشاميدن و خريد و فروش و زراعت و عمارت مشغول ميبودند،
|
|
\v 29 تا روزي كه چون لوط از سدوم بيرون آمد، آتش و گوگرد از آسمان باريد و همه را هلاك ساخت.
|
|
\v 30 بر همين منوال خواهد بود در روزي كه پسر انسان ظاهر شود.
|
|
\v 31 در آن روز هر كه بر پشتبام باشد و اسباب او در خانه، نزول نكند تا آنها را بردارد؛ و كسي كه در صحرا باشد همچنين برنگردد.
|
|
\v 32 زن لوط را بياد آوريد.
|
|
\v 33 هر كه خواهد جان خود را برهاند، آن را هلاك خواهد كرد و هر كه آن را هلاك كند آن را زنده نگاه خواهد داشت.
|
|
\v 34 به شما ميگويم در آن شب دو نفر بر يك تخت خواهند بود، يكي برداشته و ديگري واگذارده خواهد شد.
|
|
\v 35 و دو زن كه در يك جا دستآس كنند، يكي برداشته و ديگري واگذارده خواهد شد.
|
|
\v 36 و دو نفر كه در مزرعه باشند، يكي برداشته و ديگري واگذارده خواهد شد.»
|
|
\v 37 در جواب وي گفتند: «كجا اي خداوند.» گفت: «در هر جايي كه لاش باشد، در آنجا كركسان جمع خواهند شد.»
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 18
|
|
\p
|
|
\v 1 و براي ايشان نيز مَثَلي آورد در اينكه ميبايد هميشه دعا كرد و كاهلي نورزيد.
|
|
\v 2 پس گفت كه «در شهري داوري بود كه نه ترس از خدا و نه باكي از انسان ميداشت.
|
|
\v 3 و در همان شهر بيوه زني بود كه پيش وي آمده ميگفت، داد مرا از دشمنم بگير.
|
|
\v 4 و تا مدّتي بهوي اعتنا ننمود؛ ولكن بعد از آن با خود گفت، هر چند از خدا نميترسم و از مردم باكي ندارم،
|
|
\v 5 ليكن چون اين بيوه زن مرا زحمت ميدهد، به داد او ميرسم، مبادا پيوسته آمده، مرا به رنج آورد.»
|
|
\v 6 خداوند گفت: «بشنويد كه اين داور بيانصاف چه ميگويد؟
|
|
\v 7 و آيا خدا برگزيدگان خود را كه شبانهروز بدو استغاثه ميكنند، دادرسي نخواهد كرد، اگرچه براي ايشان دير غضب باشد؟
|
|
\v 8 به شما ميگويم كه به زودي دادرسي ايشان را خواهد كرد. ليكن چون پسر انسـان آيـد، آيا ايمـان را بر زميـن خواهـد يافـت؟»
|
|
\v 9 و اين مَثَل را آورد براي بعضي كه بر خود اعتماد ميداشتند كه عادل بودند و ديگران را حقير ميشمردند
|
|
\v 10 كه «دو نفر يكي فريسي و ديگري باجگير به هيكل رفتند تا عبادت كنند.
|
|
\v 11 آن فريسي ايستاده، بدينطور با خود دعا كرد كه خدايا تو را شكر ميكنم كه مثل ساير مردم حريص و ظالم و زناكار نيستم و نه مثل اين باجگير.
|
|
\v 12 هر هفته دو مرتبه روزه ميدارم و از آنچه پيدا ميكنم، ده يك ميدهم.
|
|
\v 13 امّا آن باجگير دور ايستاده، نخواست چشمان خود را بهسوي آسمان بلند كند بلكه به سينه خود زده گفت، خدايا بر من گناهكار ترحّم فرما.
|
|
\v 14 به شما ميگويم كه اين شخص، عادل كرده شده به خانه خود رفت به خلاف آن ديگر، زيرا هر كه خود را برافرازد، پست گردد و هركس خويشتن را فروتن سازد، سرافرازي يابد.»
|
|
\v 15 پس اطفال را نيز نزد وي آوردند تا دست بر ايشان گذارد. امّا شاگردانش چون ديدند، ايشان را نهيب دادند.
|
|
\v 16 ولي عيسي ايشان را خوانده، گفت: «بچهها را واگذاريد تا نزد من آيند و ايشان را ممانعت مكنيد، زيرا ملكوت خدا براي مثل اينها است.
|
|
\v 17 هرآينه به شما ميگويم هر كه ملكوت خدا را مثل طفل نپذيرد، داخل آن نگردد.»
|
|
\v 18 و يكي از رؤسا از وي سؤال نموده، گفت: «اي استاد نيكو چه كنم تا حيات جاوداني را وارث گردم؟»
|
|
\v 19 عيسي وي را گفت: «از بهر چه مرا نيكو ميگويي و حال آنكه هيچكس نيكو نيست جز يكي كه خدا باشد.
|
|
\v 20 احكام را ميداني: زنا مكن، قتل مكن، دزدي منما، شهادت دروغ مده و پدر و مادر خود را محترم دار.»
|
|
\v 21 گفت: «جميع اينها را از طفوليّت خود نگاه داشتهام.»
|
|
\v 22 عيسي چون اين را شنيد، بدو گفت: «هنوز تو را يك چيز باقي است. آنچه داري بفروش و به فقرا بده كه در آسمان گنجي خواهي داشت؛ پس آمده مرا متابعت كن.»
|
|
\v 23 چون اين را شنيد محزون گشت، زيرا كه دولت فراوان داشت.
|
|
\v 24 امّا عيسي چون او را محزون ديد گفت: «چه دشوار است كه دولتمندان داخل ملكوت خدا شوند.
|
|
\v 25 زيرا گذشتن شتر از سوراخ سوزن آسانتر است از دخول دولتمندي در ملكوتخدا.»
|
|
\v 26 اما شنوندگان گفتند: «پس كه ميتواند نجات يابد؟»
|
|
\v 27 او گفت: «آنچه نزد مردم محال است، نزد خدا ممكن است.»
|
|
\v 28 پطرس گفت: «اينك ما همه چيز را ترك كرده، پيروي تو ميكنيم.»
|
|
\v 29 به ايشان گفت: «هرآينه به شما ميگويم، كسي نيست كه خانه يا والدين يا زن يا برادران يا اولاد را بجهت ملكوت خدا ترك كند،
|
|
\v 30 جز اينكه در اين عالم چند برابر بيابد و در عالم آينده حيات جاوداني را.»
|
|
\v 31 پس آن دوازده را برداشته، به ايشان گفت: «اينك به اورشليم ميرويم و آنچه به زبان انبيا درباره پسر انسان نوشته شده است، به انجام خواهد رسيد.
|
|
\v 32 زيرا كه او را به امّتها تسليم ميكنند و استهزا و بيحرمتي كرده، آب دهان بر وي انداخته،
|
|
\v 33 و تازيانه زده، او را خواهند كشت و در روز سوم خواهد برخاست.»
|
|
\v 34 امّا ايشان چيزي از اين امور نفهميدند و اين سخن از ايشان مخفي داشته شد و آنچه ميگفت، درك نكردند.
|
|
\v 35 و چون نزديك اريحا رسيد، كوري بجهت گدايي بر سر راه نشسته بود.
|
|
\v 36 و چون صداي گروهي را كه ميگذشتند شنيد، پرسيد: «چه چيز است؟»
|
|
\v 37 گفتندش:«عيسي ناصري درگذر است.»
|
|
\v 38 در حال فرياد برآورده گفت: «اي عيسي، اي پسر داود، بر من ترحّم فرما.»
|
|
\v 39 و هرچند آناني كه پيش ميرفتند، او را نهيب ميدادند تا خاموششود، او بلندتر فرياد ميزد كه «پسر داودا بر من ترحم فرما.»
|
|
\v 40 آنگاه عيسي ايستاده، فرمود تا او را نزد وي بياورند. و چون نزديك شد از وي پرسيده،
|
|
\v 41 گفت: «چه ميخواهي براي تو بكنم؟» عرض كرد: «اي خداوند، تا بينا شوم.»
|
|
\v 42 عيسي به وي گفت: «بينا شو كه ايمانت تو را شفا داده است.»
|
|
\v 43 در ساعت بينايي يافته، خدا را تمجيد كنان از عقب او افتاد و جميع مردم چون اين را ديدند، خدا را تسبيح خواندند.
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 19
|
|
\p
|
|
\v 1 پس وارد اريحا شده، از آنجا ميگذشت.
|
|
\v 2 كه ناگاه شخصي زكّي نام كه رئيس باجگيران و دولتمند بود،
|
|
\v 3 خواست عيسي را ببيند كه كيست و از كثرت خلق نتوانست، زيرا كوتاه قدّ بود.
|
|
\v 4 پس پيش دويده بر درخت افراغي برآمد تا او را ببيند، چونكه او ميخواست از آن راه عبور كند.
|
|
\v 5 و چون عيسي به آن مكان رسيد، بالا نگريسته، او را ديد و گفت: «اي زكّي بشتاب و به زير بيا زيرا كه بايد امروز در خانه تو بمانم.»
|
|
\v 6 پس به زودي پايين شده، او را به خرّمي پذيرفت.
|
|
\v 7 و همه چون اين را ديدند، همهمهكنان ميگفتند كه «در خانه شخصي گناهكار به ميهماني رفته است.»
|
|
\v 8 امّا زكّي برپا شده، به خداوند گفت: «الحال اي خداوند نصف مايملك خود را به فقرا ميدهم و اگر چيزي ناحقّ از كسي گرفته باشم، چهار برابر بدو ردّ ميكنم.»
|
|
\v 9 عيسي به وي گفت: «امروز نجات در اين خانه پيدا شد. زيرا كه اين شخص هم پسر ابراهيم است.
|
|
\v 10 زيرا كه پسر انسان آمده است تا گمشده را بجويد و نجات بخشد.»
|
|
\v 11 و چون ايشان اين را شنيدند، او مَثَلي زياد كرده آورد چونكه نزديك به اورشليم بود و ايشان گمان ميبردند كه ملكوت خدا ميبايد در همان زمان ظهور كند.
|
|
\v 12 پس گفت: «شخصي شريف به ديار بعيد سفر كرد تا مُلكي براي خود گرفته مراجعت كند.
|
|
\v 13 پس ده نفر از غلامان خود را طلبيده، ده قنطار به ايشان سپرده فرمود، تجارت كنيد تا بيايم.
|
|
\v 14 امّا اهل ولايت او، چونكه او را دشمن ميداشتند، ايلچيان در عقب او فرستاده گفتند، نميخواهيم اين شخص بر ما سلطنت كند.
|
|
\v 15 «و چون مُلك را گرفته، مراجعت كرده بود، فرمود تا آن غلاماني را كه به ايشان نقد سپرده بود حاضر كنند تا بفهمد هر يك چه سود نموده است.
|
|
\v 16 پس اوّلي آمده گفت، اي آقا قنطار تو ده قنطار ديگر نفع آورده است.
|
|
\v 17 بدو گفت، آفرين اي غلام نيكو؛ چونكه بر چيز كم امين بودي، بر ده شهر حاكم شو.
|
|
\v 18 و ديگري آمده گفت، اي آقا قنطار تو پنج قنطار سود كرده است.
|
|
\v 19 او را نيز فرمود، بر پنج شهر حكمراني كن.
|
|
\v 20 و سومي آمده گفت، اي آقا اينك قنطار تو موجود است، آن را در پارچهاي نگاه داشتهام.
|
|
\v 21 زيرا كه از تو ترسيدم چونكه مرد تندخويي هستي. آنچه نگذاردهاي، برميداري و از آنچه نكاشتهاي درو ميكني.
|
|
\v 22 به وي گفت، از زبان خودت بر تو فتوي ميدهم، اي غلام شرير. دانستهاي كه من مرد تندخويي هستم كه برميدارم آنچه را نگذاشتهام و درو ميكنم آنچه را نپاشيدهام.
|
|
\v 23 پس براي چه نقد مرا نزد صرّافان نگذاردي تا چون آيم آن را با سود دريافت كنم؟
|
|
\v 24 پس بهحاضرين فرمود، قنطار را از اين شخص بگيريد و به صاحب ده قنطار بدهيد.
|
|
\v 25 به او گفتند، اي خداوند، وي ده قنطار دارد.
|
|
\v 26 زيرا به شما ميگويم به هر كه دارد داده شود و هر كه ندارد آنچه دارد نيز از او گرفته خواهد شد.
|
|
\v 27 امّا آن دشمنانِ من كه نخواستند من بر ايشان حكمراني نمايم، در اينجا حاضر ساخته پيش من به قتل رسانيد.»
|
|
\v 28 و چون اين را گفت، پيش رفته، متوجّة اورشليم گرديد.
|
|
\v 29 و چون نزديك بيت فاجي و بيت عَنْيا بر كوه مسمّي' به زيتون رسيد، دو نفر از شاگردان خود را فرستاده،
|
|
\v 30 گفت: «به آن قريهاي كه پيش روي شما است برويد و چون داخل آن شديد، كُرّه الاغي بسته خواهيد يافت كه هيچكس بر آن هرگز سوار نشده. آن را باز كرده بياوريد.
|
|
\v 31 و اگر كسي به شما گويد، چرا اين را باز ميكنيد، به وي گوييد خداوند او را لازم دارد.»
|
|
\v 32 پس فرستادگان رفته آن چنانكه بديشان گفته بود يافتند.
|
|
\v 33 و چون كُرّه را باز ميكردند، مالكانش به ايشان گفتند: «چرا كرّه را باز ميكنيد؟»
|
|
\v 34 گفتند: «خداوند او را لازم دارد.»
|
|
\v 35 پس او را به نزد عيسي آوردند و رخت خود را بر كره افكنده، عيسي را سوار كردند.
|
|
\v 36 و هنگامي كه او ميرفت جامههاي خود را در راه ميگستردند.
|
|
\v 37 و چون نزديك به سرازيري كوه زيتون رسيد، تمامي شاگردانش شادي كرده، به آواز بلند خدا را حمد گفتن شروع كردند، بهسبب همةقوّاتي كه از او ديده بودند.
|
|
\v 38 و ميگفتند: «مبارك باد آن پادشاهي كه ميآيد به نام خداوند؛ سلامتي در آسمان و جلال در اعلي'عّلّيين باد.»
|
|
\v 39 آنگاه بعضـي از فريسيان از آن ميان بدو گفتند: «اي استاد شاگـردان خود را نهيب نما.»
|
|
\v 40 او در جـواب ايشـان گفت: «به شمـا ميگويـم اگـر اينهـا ساكت شونـد، هرآينـه سنگها به صدا آيند.»
|
|
\v 41 و چون نزديك شده، شهر را نظاره كرد بر آن گريان گشته،
|
|
\v 42 گفت: «اگر تو نيز ميدانستي هم در اين زمانِ خود، آنچه باعث سلامتي تو ميشد، لاكن الحال از چشمان تو پنهان گشته است.
|
|
\v 43 زيرا ايّامي بر تو ميآيد كه دشمنانت گرد تو سنگرها سازند و تو را احاطه كرده، از هر جانب محاصره خواهند نمود.
|
|
\v 44 و تو را و فرزندانت را در اندرون تو بر خاك خواهند افكند و در تو سنگي بر سنگي نخواهند گذاشت زيرا كه ايّام تفقّد خود را ندانستي.»
|
|
\v 45 و چون داخل هيكل شد، كساني را كه در آنجا خريد و فروش ميكردند، به بيرون نمودن آغاز كرد.
|
|
\v 46 و به ايشان گفت: «مكتوب است كه خانه من خانه عبادت است ليكن شما آن را مغاره دزدان ساختهايد.»
|
|
\v 47 و هر روز در هيكل تعليم ميداد، امّا رؤساي كهنه و كاتبان و اكابر قوم قصد هلاك نمودن او ميكردند.
|
|
\v 48 و نيافتند چه كنند زيرا كه تمامي مردم بر او آويخته بودند كه از او بشنوند.
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 20
|
|
\p
|
|
\v 1 روزي از آن روزها واقع شد هنگامي كه او قوم را در هيكل تعليم و بشارت ميداد كه رؤساي كهنه و كاتبان با مشايخ آمده،
|
|
\v 2 به وي گفتند: «به ما بگو كه به چه قدرت اين كارها را ميكني و كيست كه اين قدرت را به تو داده است؟»
|
|
\v 3 در جواب ايشان گفت: «من نيز از شما چيزي ميپرسم. به من بگوييد.
|
|
\v 4 تعميد يحيي از آسمان بود يا از مردم؟»
|
|
\v 5 ايشان با خود انديشيده، گفتند كه «اگر گوييم از آسمان، هرآينه گويد چرا به او ايمان نياورديد؟
|
|
\v 6 و اگر گوييم از انسان، تمامي قوم ما را سنگسار كنند زيرا يقين ميدارند كه يحيي نبي است.»
|
|
\v 7 پس جواب دادند كه «نميدانيم از كجا بود.»
|
|
\v 8 عيسي به ايشان گفت: «من نيز شما را نميگويم كه اين كارها را به چه قدرت بجا ميآورم.»
|
|
\v 9 و اين مَثَل را به مردم گفتن گرفت كه «شخصي تاكستاني غرس كرد و به باغبانانش سپرده، مدّت مديدي سفر كرد.
|
|
\v 10 و در موسم، غلامي نزد باغبانان فرستاد تا از ميوه باغ بدو سپارند. امّا باغبانان او را زده، تهيدست بازگردانيدند.
|
|
\v 11 پس غلامي ديگر روانه نمود. او را نيز تازيانه زده، و بيحرمت كرده، تهيدست بازگردانيدند.
|
|
\v 12 و باز سومي فرستاد. او را نيز مجروح ساخته، بيرون افكندند.
|
|
\v 13 آنگاه صاحب باغ گفت، چه كنم؟ پسر حبيب خود را ميفرستم شايد چون او رابينند احترام خواهند نمود.
|
|
\v 14 امّا چون باغبانان او را ديدند، با خود تفكّركنان گفتند، اين وارث ميباشد، بياييد او را بكشيم تا ميراث از آنِ ما گردد.
|
|
\v 15 در حال او را از باغ بيرون افكنده، كشتند. پس صاحب باغ بديشان چه خواهد كرد؟
|
|
\v 16 او خواهد آمد و باغبانان را هلاك كرده، باغ را به ديگران خواهد سپرد.» پس چون شنيدند گفتند: «حاشا.»
|
|
\v 17 به ايشان نظر افكنده، گفت: «پس معني اين نوشته چيست، سنگي را كه معماران ردّ كردند، همان سر زاويه شده است؟
|
|
\v 18 و هر كه بر آن سنگ افتد خُرد شود، امّا اگر آن بر كسي بيفتد او را نرم خواهد ساخت؟»
|
|
\v 19 آنگاه رؤساي كهنه و كاتبان خواستند كه در همان ساعت او را گرفتار كنند، ليكن از قوم ترسيدند زيرا كه دانستند كه اين مثل را درباره ايشان زده بود.
|
|
\v 20 و مراقب او بوده، جاسوسان فرستادند كه خود را صالح مينمودند تا سخني از او گرفته، او را به حكم و قدرت والي بسپارند.
|
|
\v 21 پس از او سؤال نموده، گفتند: «اي استاد ميدانيم كه تو به راستي سخن ميراني و تعليم ميدهي و از كسي روداري نميكني، بلكه طريق خدا را به صدق ميآموزي.
|
|
\v 22 آيا بر ما جايز هست كه جزيه به قيصر بدهيم يا نه؟»
|
|
\v 23 او چون مكر ايشان را درك كرد، بديشان گفت: «مرا براي چه امتحان ميكنيد؟
|
|
\v 24 ديناري به من نشان دهيد. صورت و رقمش از كيست؟» ايشان در جواب گفتند: «ازقيصر است.»
|
|
\v 25 او به ايشان گفت: «پس مال قيصر را به قيصر ردّ كنيد و مال خدا را به خدا.»
|
|
\v 26 پس چون نتوانستند او را به سخني در نظر مردم ملزم سازند، از جواب او در عجب شده، ساكت ماندند.
|
|
\v 27 و بعضي از صدّوقيان كه منكر قيامت هستند، پيش آمده، از وي سؤال كرده،
|
|
\v 28 گفتند: «اي استاد، موسي براي ما نوشته است كه اگر كسي را برادري كه زن داشته باشد بميرد و بياولاد فوت شود، بايد برادرش آن زن را بگيرد تا براي برادر خود نسلي آورد.
|
|
\v 29 پس هفت برادر بودند كه اوّلي زن گرفته، اولاد ناآورده، فوت شد.
|
|
\v 30 بعد دوّمين آن زن را گرفته، او نيز بياولاد بمرد.
|
|
\v 31 پس سومين او را گرفت و همچنين تا هفتمين و همه فرزند ناآورده، مردند.
|
|
\v 32 و بعد از همه، آن زن نيز وفات يافت.
|
|
\v 33 پس در قيامت، زن كدام يك از ايشان خواهد بود، زيرا كه هر هفت او را داشتند؟»
|
|
\v 34 عيسي در جواب ايشان گفت: «ابناي اين عالم نكاح ميكنند و نكاح كرده ميشوند.
|
|
\v 35 ليكن آناني كه مستحّق رسيدن به آن عالم و به قيامت از مردگان شوند، نه نكاح ميكنند و نه نكاح كرده ميشوند.
|
|
\v 36 زيرا ممكن نيست كه ديگر بميرند از آن جهت كه مثل فرشتگان و پسران خدا ميباشند، چونكه پسران قيامت هستند.
|
|
\v 37 و امّا اينكه مردگان برميخيزند، موسي نيز در ذكر بوته نشان داد، چنانكه خداوند را خداي ابراهيم و خداي اسحاق و خداي يعقوب خواند.
|
|
\v 38 و حالآنكه خداي مردگان نيست بلكه خداي زندگان است. زيرا همه نزد او زنده هستند.»
|
|
\v 39 پس بعضي از كاتبان در جواب گفتند: «اي استاد، نيكو گفتي.»
|
|
\v 40 و بعد از آن هيچكس جرأت آن نداشت كه از وي سؤالي كند.
|
|
\v 41 پس به ايشان گفت: «چگونه ميگويند كه مسيح پسر داود است
|
|
\v 42 و خود داود در كتاب زبور ميگويد، خداوند به خداوند من گفت به دست راست من بنشين
|
|
\v 43 تا دشمنان تو را پايانداز تو سازم؟
|
|
\v 44 پس چون داود او را خداوند ميخواند، چگونه پسر او ميباشد؟»
|
|
\v 45 و چون تمامي قوم ميشنيدند، به شاگردان خود گفت:
|
|
\v 46 «بپرهيزيد از كاتباني كه خراميدن در لباس دراز را ميپسندند و سلام در بازارها و صدر كنايس و بالا نشستن در ضيافتها را دوست ميدارند.
|
|
\v 47 و خانههاي بيوه زنان را ميبلعند و نماز را به رياكاري طول ميدهند. اينها عذاب شديدتر خواهند يافت.»
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 21
|
|
\p
|
|
\v 1 و نظر كرده، دولتمنداني را ديد كه هداياي خود را در بيتالمال مياندازند.
|
|
\v 2 و بيوه زني فقير را ديد كه دو فلس درآنجا انداخت.
|
|
\v 3 پس گفت: «هرآينه به شما ميگويم اين بيوه فقير از جميع آنها بيشتر انداخت.
|
|
\v 4 زيرا كه همه ايشان از زيادتي خود در هداياي خدا انداختند، ليكن اين زن از احتياج خود تمامي معيشت خويش را انداخت.»
|
|
\v 5 و چون بعضي ذكر هيكل ميكردند كه به سنگهاي خوب و هدايا آراسته شده است گفت:
|
|
\v 6 «ايّامي ميآيد كه از اين چيزهايي كه ميبينيد، سنگي بر سنگي گذارده نشود، مگر اينكه به زير افكنده خواهد شد.»
|
|
\v 7 و از او سؤال نموده، گفتند: «اي استاد پس اين امور كي واقع ميشود و علامت نزديك شدن اين وقايع چيست؟»
|
|
\v 8 گفت: «احتياط كنيد كه گمراه نشويد. زيرا كه بسا به نام من آمده خواهند گفت كه من هستم و وقت نزديك است. پس از عقب ايشان مرويد.
|
|
\v 9 و چون اخبار جنگها و فسادها را بشنويد، مضطرب مشويد زيرا كه وقوع اين امور اوّل ضرور است ليكن انتهادر ساعت نيست.»
|
|
\v 10 پس به ايشان گفت: «قومي با قومي و مملكتي با مملكتي مقاومت خواهند كرد.
|
|
\v 11 و زلزلههاي عظيم در جايها و قحطيها و وباها پديد و چيزهاي هولناك و علامات بزرگ از آسمان ظاهر خواهد شد.
|
|
\v 12 و قبل از اين همه، بر شما دستاندازي خواهند كرد و جفا نموده، شما را به كنايس و زندانها خواهند سپرد و در حضور سلاطين و حكّام بجهت نام من خواهند برد.
|
|
\v 13 و اين براي شما به شهادت خواهد انجاميد.
|
|
\v 14 در دلهاي خود قرار دهيد كه براي حجّت آوردن، پيشتر انديشه نكنيد،
|
|
\v 15 زيرا كه من به شما زباني و حكمتي خواهم داد كه همه دشمنان شما با آن مقاومت و مباحثه نتوانند نمود.
|
|
\v 16 و شما را والدين و برادران و خويشان و دوستان تسليم خواهند كرد و بعضي از شما را به قتل خواهند رسانيد.
|
|
\v 17 و جميع مردم به جهت نام من شما را نفرت خواهند كرد.
|
|
\v 18 ولكن مويي از سر شما گُم نخواهد شد.
|
|
\v 19 جانهاي خود را به صبر دريابيد.
|
|
\v 20 «و چون بينيد كه اورشليم به لشكرها محاصره شده است، آنگاه بدانيد كه خرابي آن رسيده است.
|
|
\v 21 آنگاه هر كه در يهوديّه باشد، به كوهستان فرار كند و هر كه در شهر باشد، بيرون رود و هر كه در صحرا بُوَد، داخل شهر نشود.
|
|
\v 22 زيرا كه همان است ايام انتقام، تا آنچه مكتوب است تمام شود.
|
|
\v 23 ليكن واي بر آبستنان و شيردهندگان در آن ايّام، زيرا تنگي سخت بر روي زمين و غضب بر اين قوم حادث خواهد شد.
|
|
\v 24 و به دم شمشير خواهند افتاد و در ميان جميع امّتها به اسيري خواهند رفت و اورشليم پايمال امّتها خواهد شد تا زمانهاي امّتها به انجام رسد.
|
|
\v 25 «و در آفتاب و ماه و ستارگان علامات خواهد بود و بر زمين تنگي و حيرت از براي امّتها روي خواهد نمود بهسبب شوريدن دريا و امواجش.
|
|
\v 26 و دلهاي مردم ضعف خواهد كرد ازخوف و انتظار آن وقايعي كه برربع مسكون ظاهر ميشود، زيرا قوّات آسمان متزلزل خواهد شد.
|
|
\v 27 و آنگاه پسر انسان را خواهند ديد كه بر ابري سوار شده با قوّت و جلال عظيم ميآيد.
|
|
\v 28 «و چون ابتداي اين چيزها بشود، راست شده، سرهاي خود را بلند كنيد از آن جهت كه خلاصي شما نزديك است.»
|
|
\v 29 و براي ايشان مَثَلي گفت كه «درخت انجير و ساير درختان را ملاحظه نماييد،
|
|
\v 30 كه چون ميبينيد شكوفه ميكند، خود ميدانيد كه تابستان نزديك است.
|
|
\v 31 و همچنين شما نيز چون بينيد كه اين امور واقع ميشود، بدانيد كه ملكوت خدا نزديك شده است.
|
|
\v 32 هرآينه به شما ميگويم كه تا جميع اين امور واقع نشود، اين فرقه نخواهد گذشت.
|
|
\v 33 آسمان و زمين زايل ميشود ليكن سخنان من زايل نخواهد شد.
|
|
\v 34 «پس خود را حفظ كنيد مبادا دلهاي شما از پرخوري و مستي و انديشههاي دنيوي، سنگين گردد و آن روز ناگهان بر شما آيد.
|
|
\v 35 زيرا كه مثل دامي بر جميع سَكَنه تمام روي زمين خواهد آمد.
|
|
\v 36 پس در هر وقت دعا كرده، بيدار باشيد تا شايسته آن شويد كه از جميع اين چيزهايي كه به وقوع خواهد پيوست نجات يابيد و در حضور پسر انسان بايستيد.»
|
|
\v 37 و روزها را در هيكل تعليم ميداد و شبها بيرون رفته، در كوه معروف به زيتون به سر ميبرد.
|
|
\v 38 و هر بامداد قوم نزد ويدر هيكل ميشتافتند تا كلام او را بشنوند.
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 22
|
|
\p
|
|
\v 1 و چون عيد فطير كه به فِصَح معروف است نزديك شد،
|
|
\v 2 رؤساي كهنه و كاتبان مترصّد ميبودند كه چگونه او را به قتل رسانند، زيرا كه از قوم ترسيدند.
|
|
\v 3 امّا شيطان در يهوداي مسمّي' به اسخريوطي كه از جمله آن دوازده بود داخل گشت،
|
|
\v 4 و او رفته با رؤساي كهنه و سرداران سپاه گفتگو كرد كه چگونه او را به ايشان تسليم كند.
|
|
\v 5 ايشان شاد شده، با او عهد بستند كه نقدي به وي دهند.
|
|
\v 6 و او قبول كرده، در صدد فرصتي برآمد كه اورا در نهاني از مردم به ايشان تسليم كند.
|
|
\v 7 امّا چون روز فطير كه در آن ميبايست فِصَح را ذبح كنند رسيد،
|
|
\v 8 پطرس و يوحنّا را فرستاده، گفت: «برويد و فِصَح را بجهت ما آماده كنيد تا بخوريم.»
|
|
\v 9 به وي گفتند: «در كجا ميخواهي مهيّا كنيم؟»
|
|
\v 10 ايشان را گفت: «اينك هنگامي كه داخل شهر شويد، شخصي با سبوي آب به شما برميخورد. به خانهاي كه او درآيد، از عقب وي برويد،
|
|
\v 11 و به صاحب خانه گوييد، استاد تو راميگويد مهمانخانه كجا است تا در آن فِصَح را با شاگردان خود بخورم.
|
|
\v 12 او بالاخانهاي بزرگ و مفروش به شما نشان خواهد داد؛ در آنجا مهيّا سازيد.»
|
|
\v 13 پس رفته چنانكه به ايشان گفته بود يافتند و فِصَح را آماده كردند.
|
|
\v 14 و چون وقت رسيد، با دوازده رسول بنشست.
|
|
\v 15 و به ايشان گفت: «اشتياق بينهايت داشتم كه پيش از زحمت ديدنم، اين فِصَح را با شما بخورم.
|
|
\v 16 زيرا به شما ميگويم از اين ديگر نميخورم تا وقتي كه در ملكوت خدا تمام شود.»
|
|
\v 17 پس پيالهاي گرفته، شكر نمود و گفت: «اين را بگيريد و در ميان خود تقسيم كنيد.
|
|
\v 18 زيرا به شما ميگويم كه تا ملكوت خدا نيايد، از ميوه مَو ديگر نخواهم نوشيد.»
|
|
\v 19 و نان را گرفته، شكر نمود و پاره كرده، به ايشان داد و گفت: «اين است جسد من كه براي شما داده ميشود؛ اين را به ياد من بجا آريد.»
|
|
\v 20 و همچنين بعد از شام پياله را گرفت و گفت: «اين پياله عهد جديد است در خون من كه براي شما ريخته ميشود.
|
|
\v 21 ليكن اينك دست آن كسي كه مرا تسليم ميكند با من در سفره است.
|
|
\v 22 زيرا كه پسر انسان برحسب آنچه مقدّر است، ميرود ليكن واي بر آن كسي كه او را تسليم كند.»
|
|
\v 23 آنگاه از يكديگر شروع كردند به پرسيدن كه كدام يك از ايشان باشد كه اين كار بكند؟
|
|
\v 24 ودر ميان ايشان نزاعي نيز افتاد كه كدام يك از ايشان بزرگتر ميباشد.
|
|
\v 25 آنگاه به ايشان گفت: «سلاطين امّتها بر ايشان سروري ميكنند و حكّامِ خود را ولينعمت ميخوانند.
|
|
\v 26 ليكن شما چنين مباشيد، بلكه بزرگتر از شما مثل كوچكتر باشد و پيشوا چون خادم.
|
|
\v 27 زيرا كداميك بزرگتر است؟ آنكه به غذا نشيند يا آنكه خدمت كند؟ آيا نيست آنكه نشسته است؟ ليكن من در ميان شما چون خادم هستم.
|
|
\v 28 و شما كساني ميباشيد كه در امتحانهاي من با من به سر برديد.
|
|
\v 29 و من ملكوتي براي شما قرار ميدهم چنانكه پدرم براي من مقرّر فرمود،
|
|
\v 30 تا در ملكوت من از خوان من بخوريد و بنوشيد و بر كرسيها نشسته بر دوازده سبط اسرائيل داوري كنيد.»
|
|
\v 31 پس خداوند گفت: «اي شمعون، اي شمعون، اينك شيطان خواست شما را چون گندم غربال كند،
|
|
\v 32 ليكن من براي تو دعا كردم تا ايمانت تلف نشود؛ و هنگامي كه تو بازگشت كني برادران خود را استوار نما.»
|
|
\v 33 به وي گفت: «اي خداوند حاضرم كه با تو بروم حتّي در زندان و در موت.»
|
|
\v 34 گفت: «تو را ميگويم اي پطرس، امروز خروس بانگ نزده باشد كه سه مرتبه انكار خواهي كرد كه مرا نميشناسي.»
|
|
\v 35 و به ايشان گفت: «هنگامي كه شما را بيكيسه و توشهدان و كفش فرستادم، به هيچ چيز محتاج شديد؟» گفتند: «هيچ.»
|
|
\v 36 پس به ايشان گفت: «ليكن الا´ن هر كهكيسه دارد، آن را بردارد و همچنين توشهدان را و كسي كه شمشير ندارد جامه خود را فروخته، آن را بخرد.
|
|
\v 37 زيرا به شما ميگويم كه اين نوشته در من ميبايد به انجام رسيد، يعني با گناهكاران محسوب شد؛ زيرا هر چه در خصوص من است، انقضا دارد.»
|
|
\v 38 گفتند: «اي خداوند اينك دو شمشير.» به ايشان گفت: «كافي است.»
|
|
\v 39 و برحسب عادت بيرون شده، به كوه زيتون رفت و شاگردانش از عقب او رفتند.
|
|
\v 40 و چون به آن موضع رسيد، به ايشان گفت: «دعا كنيد تا در امتحان نيفتيد.»
|
|
\v 41 و او از ايشان به مسافت پرتاپ سنگي دور شده، به زانو درآمد و دعا كرده، گفت:
|
|
\v 42 «اي پدر اگر بخواهي اين پياله را از من بگردان، ليكن نه به خواهش من بلكه به اراده تو.»
|
|
\v 43 و فرشتهاي از آسمان بر او ظاهر شده، او را تقويت مينمود.
|
|
\v 44 پس به مجاهده افتاده، به سعي بليغتر دعا كرد، چنانكه عرق او مثل قطرات خون بود كه بر زمين ميريخت.
|
|
\v 45 پس از دعا برخاسته، نزد شاگردان خود آمده، ايشان را از حزن در خواب يافت.
|
|
\v 46 به ايشان گفت: «براي چه در خواب هستيد؟ برخاسته، دعا كنيد تا در امتحان نيفتيد!»
|
|
\v 47 و سخن هنوز بر زبانش بود كه ناگاه جمعيآمدند و يكي از آن دوازده كه يهودا نام داشت بر ديگران سبقت جُسته، نزد عيسي آمد تا او را ببوسد.
|
|
\v 48 و عيسي بدو گفت: «اي يهودا آيا به بوسه پسر انسان را تسليم ميكني؟»
|
|
\v 49 رفقايش چون ديدند كه چه ميشود، عرض كردند: «خداوندا به شمشير بزنيم؟»
|
|
\v 50 و يكي از ايشان، غلام رئيس كهنه را زده، گوش راست او را از تن جدا كرد.
|
|
\v 51 عيسي متوجّه شده گفت: «تا به اين بگذاريد.» و گوش او را لمس نموده، شفا داد.
|
|
\v 52 پس عيسي به رؤساي كهنه و سرداران سپاه هيكل و مشايخي كه نزد او آمده بودند گفت: «گويا بر دزد با شمشيرها و چوبها بيرون آمديد.
|
|
\v 53 وقتي كه هر روزه در هيكل با شما ميبودم دست بر من دراز نكرديد، ليكن اين است ساعت شما و قدرت ظلمت.»
|
|
\v 54 پس او را گرفته بردند و به سراي رئيس كهنه آوردند و پطرس از دور از عقب ميآمد.
|
|
\v 55 و چون در ميان ايوان آتش افروخته، گردش نشسته بودند، پطرس در ميان ايشان بنشست.
|
|
\v 56 آنگاه كنيزكي چون او را در روشني آتش نشسته ديد، بر او چشم دوخته، گفت: «اين شخص هم با او ميبود.»
|
|
\v 57 او وي را انكار كرده، گفت: «اي زن او را نميشناسم.»
|
|
\v 58 بعد از زماني ديگري او را ديده گفت: «تو از اينها هستي.» پطرس گفت: «اي مرد، من نيستم.»
|
|
\v 59 و چونتخميناً يك ساعت گذشت، يكيديگر با تأكيد گفت: «بلاشكّ اين شخص از رفقاي او است زيرا كه جليلي هم هست.»
|
|
\v 60 پطرس گفت: «اي مرد نميدانم چه ميگويي؟» در همان ساعت كه اين را ميگفت، خروس بانگ زد.
|
|
\v 61 آنگاه خداوند روگردانيده، به پطرس نظر افكند. پس پطرس آن كلامي را كه خداوند به وي گفته بود بهخاطر آورد كه "قبل از بانگ زدن خروس سه مرتبه مرا انكار خواهي كرد."
|
|
\v 62 پس پطرس بيرون رفته، زارزار بگريست.
|
|
\v 63 و كساني كه عيسي را گرفته بودند، او را تازيانه زده، استهزا نمودند.
|
|
\v 64 و چشم او را بسته طپانچه بر رويش زدند و از وي سؤال كرده، گفتند: «نبوّت كن! كِه تو را زده است؟»
|
|
\v 65 و بسيار كفر ديگر به وي گفتند.
|
|
\v 66 و چون روز شد، اهل شوراي قوم يعني رؤساي كهنه و كاتبان فراهم آمده، در مجلس خود او را آورده،
|
|
\v 67 گفتند: «اگر تو مسيح هستي به ما بگو.» او به ايشان گفت: «اگر به شما گويم مرا تصديق نخواهيد كرد.
|
|
\v 68 و اگر از شما سؤال كنم جواب نميدهيد و مرا رها نميكنيد.
|
|
\v 69 ليكن بعد از اين پسر انسان به طرف راست قوّت خدا خواهد نشست.»
|
|
\v 70 همه گفتند: «پس تو پسر خدا هستي؟» او به ايشان گفت: «شما ميگوييد كه من هستم.»
|
|
\v 71 گفتند: «ديگر ما را چه حاجت به شهادت است؟ زيرا خود از زبانش شنيديم.»
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 23
|
|
\p
|
|
\v 1 پس تمام جماعت ايشان برخاسته، او را نزد پيلاطُس بردند.
|
|
\v 2 و شكايت بر او آغاز نموده، گفتند: «اين شخص را يافتهايم كه قوم را گمراه ميكند و از جزيه دادن به قيصر منع مينمايد و ميگويد كه خود مسيح و پادشاه است.»
|
|
\v 3 پس پيلاطُس از او پرسيده، گفت: «آيا تو پادشاه يهود هستي؟» او در جواب وي گفت: «تو ميگويي.»
|
|
\v 4 آنگاه پيلاطُس به رؤساي كهنه و جميع قوم گفت كه «در اين شخص هيچ عيبي نمييابم.»
|
|
\v 5 ايشان شدّت نموده، گفتند كه «قوم را ميشوراند و در تمام يهوديه از جليل گرفته تا به اينجا تعليم ميدهد.»
|
|
\v 6 چون پيلاطُس نام جليل را شنيد، پرسيد كه «آيا اين مرد جليلي است؟»
|
|
\v 7 و چون مطلّع شد كه از ولايت هيروديس است او را نزد وي فرستاد، چونكه هيروديس در آن ايّام در اورشليم بود.
|
|
\v 8 امّا هيروديس چون عيسي را ديد، بغايت شاد گرديد زيرا كه مدّت مديدي بود ميخواست او را ببيند چونكه شهرت او را بسيار شنيده بود و مترصّد ميبود كه معجزهاي از او بيند.
|
|
\v 9 پس چيزهاي بسيار از وي پرسيد ليكن او به وي هيچ جواب نداد.
|
|
\v 10 و رؤساي كهنه و كاتبان حاضر شده، به شدّت تمام بر وي شكايت مينمودند.
|
|
\v 11 پس هيروديس با لشكريان خود او را افتضاح نموده و استهزا كرده، لباس فاخر بر او پوشانيد و نزد پيلاطُس او را باز فرستاد.
|
|
\v 12 و در همان روز پيلاطُس و هيروديس با يكديگر مصالحه كردند، زيرا قبل از آن در ميانشان عداوتي بود.
|
|
\v 13 پس پيلاطُس روساي كهنه و سرادران و قوم را خوانده،
|
|
\v 14 به ايشان گفت: «اين مرد را نزد من آورديد كه قوم را ميشوراند. الحال من او را در حضور شما امتحان كردم و از آنچه بر او ادّعا ميكنيد اثري نيافتم.
|
|
\v 15 و نه هيروديس هم زيرا كه شما را نزد او فرستادم و اينك هيچ عمل مستوجب قتل از او صادر نشده است.
|
|
\v 16 پس او را تنبيه نموده، رها خواهم كرد.»
|
|
\v 17 زيرا او را لازم بود كه هر عيدي كسي را براي ايشان آزاد كند.
|
|
\v 18 آنگاه همه فرياد كرده، گفتند: «او را هلاك كن و بَرْاَبّا را براي ما رها فرما.»
|
|
\v 19 و او شخصي بود كه بهسبب شورش و قتلي كه در شهر واقع شده بود، در زندان افكنده شده بود.
|
|
\v 20 باز پيلاطُس ندا كرده، خواست كه عيسي را رها كند.
|
|
\v 21 ليكن ايشان فرياد زده گفتند: «او را مصلوب كن، مصلوب كن.»
|
|
\v 22 بار سوم به ايشان گفت: «چرا؟ چه بدي كرده است؟ من در او هيچ علّت قتل نيافتم. پس او را تأديب كرده رها ميكنم.»
|
|
\v 23 امّا ايشان به صداهاي بلند مبالغه نموده، خواستند كه مصلوب شود و آوازهاي ايشان و رؤساي كهنه غالب آمد.
|
|
\v 24 پس پيلاطُس فرمود كه برحسب خواهـش ايشان بشـود.
|
|
\v 25 و آن كس را كه بهسبب شورش و قتل در زندان حبس بود كه خواستند، رها كرد و عيسي را به خواهش ايشان سپرد.
|
|
\v 26 و چون او را ميبردند، شمعون قيرواني راكه از صحرا ميآمد مجبور ساخته، صليب را بر او گذاردند تا از عقب عيسي ببرد.
|
|
\v 27 و گروهي بسيار از قوم و زناني كه سينه ميزدند و براي او ماتم ميگرفتند، در عقب او افتادند.
|
|
\v 28 آنگاه عيسي بهسوي آن زنان روي گردانيده، گفت: «اي دختران اورشليم براي من گريه مكنيد، بلكه بجهت خود و اولاد خود ماتم كنيد.
|
|
\v 29 زيرا اينك ايّامي ميآيد كه در آنها خواهند گفت، خوشابحال نازادگان و رحمهايي كه بار نياوردند و پستانهايي كه شير ندادند.
|
|
\v 30 و در آن هنگام به كوهها خواهند گفت كه بر ما بيفتيد و به تلّها كه ما را پنهان كنيد.
|
|
\v 31 زيرا اگر اين كارها را به چوب تر كردند، به چوب خشك چه خواهد شد؟»
|
|
\v 32 و دو نفر ديگر را كه خطاكار بودند نيز آوردند تا ايشان را با او بكشند.
|
|
\v 33 و چون به موضعي كه آن را كاسه سر ميگويند رسيدند، او را در آنجا با آن دو خطاكار، يكي بر طرف راست و ديگري بر چپ او مصلوب كردند.
|
|
\v 34 عيسي گفت: «اي پدر اينها را بيامرز، زيرا كه نميدانند چه ميكنند.» پس جامههاي او را تقسيم كردند و قرعه افكندند.
|
|
\v 35 و گروهي به تماشا ايستاده بودنـد. و بزرگان نيـز تمسخركنان با ايشان ميگفتند: «ديگران را نجات داد. پـس اگـر او مسيح و برگزيده خدا ميباشد خود را برهاند.»
|
|
\v 36 و سپاهيان نيز او را استهزا ميكردند وآمده، او را سركه ميدادند،
|
|
\v 37 و ميگفتند: «اگر تو پادشاه يهود هستي خود را نجات ده.»
|
|
\v 38 و بر سر او تقصيرنامهاي نوشتند به خطّ يوناني و رومي و عبراني كه «اين است پادشاه يهـود.»
|
|
\v 39 و يكي از آن دو خطاكارِ مصلوب بر وي كفر گفت كه «اگر تو مسيح هستي خود را و ما را برهان.»
|
|
\v 40 امّا آن ديگري جواب داده، او را نهيب كرد و گفت: «مگر تو از خدا نميترسي؟ چونكه تو نيز زير همين حكمي.
|
|
\v 41 و امّا ما به انصاف، چونكه جزاي اعمال خود را يافتهايم، ليكن اين شخص هيچكار بيجا نكرده است.»
|
|
\v 42 پس به عيسي گفت: «اي خداوند، مرا به ياد آور هنگامي كه به ملكوت خود آيي.»
|
|
\v 43 عيسي به وي گفت: «هرآينه به تو ميگويم امروز با من در فردوس خواهي بود.»
|
|
\v 44 و تخميناً از ساعت ششم تا ساعت نهم، ظلمت تمام روي زمين را فرو گرفت.
|
|
\v 45 و خورشيد تاريك گشت و پرده قدس از ميان بشكافت.
|
|
\v 46 و عيسي به آواز بلند صدا زده، گفت: «اي پدر به دستهاي تو روح خود را ميسپارم.» اين را بگفت و جان را تسليم نمود.
|
|
\v 47 اما يوزباشي چون اين ماجرا را ديد، خدا را تمجيد كرده، گفت: «در حقيقت، اين مرد صالح بود.»
|
|
\v 48 و تمامي گروه كه براي اين تماشا جمع شده بودند چون اين وقايع را ديدند، سينه زنان برگشتند.
|
|
\v 49 وجميع آشنايان او از دور ايستاده بودند، با زناني كه از جليل او را متابعت كرده بودند تا اين امور را ببينند.
|
|
\v 50 و اينك يوسف نامي از اهل شورا كه مرد نيكو و صالح بود،
|
|
\v 51 كه در رأي و عمل ايشان مشاركت نداشت و از اهل رامه، بلدي از بلاد يهود بود و انتظار ملكوت خدا را ميكشيد،
|
|
\v 52 نزديك پيلاطُس آمده، جسد عيسي را طلب نمود.
|
|
\v 53 پس آن را پايين آورده، در كتان پيچيد و در قبري كه از سنگ تراشيده بود و هيچكس ابداً در آن دفن نشده بود سپرد.
|
|
\v 54 و آن روز تهيّه بود و سَبَّت نزديك ميشد.
|
|
\v 55 و زناني كه در عقب او از جليل آمده بودند، از پي او رفتند و قبر و چگونگي گذاشته شدنِ بدن او را ديدند.
|
|
\v 56 پس برگشته، حنوط و عطريّات مهيّا ساختند و روز سَبَّت را به حسب حكم آرام گرفتند.
|
|
|
|
\s5
|
|
\c 24
|
|
\p
|
|
\v 1 پس در روز اوّل هفته، هنگام سپيدهصبح، حنوطي را كه درست كرده بودند با خود برداشته، به سر قبر آمدند و بعضي ديگران همراه ايشان.
|
|
\v 2 و سنگ را از سر قبر غلطانيده ديدند.
|
|
\v 3 چون داخل شدند، جسد خداوند عيسي را نيافتند.
|
|
\v 4 و واقع شد هنگامي كه ايشان از اينامر متحيّر بودند كه ناگاه دو مرد در لباس درخشنده نزد ايشان بايستادند.
|
|
\v 5 و چون ترسان شده، سرهاي خود را بهسوي زمين افكنده بودند، به ايشان گفتند: «چرا زنده را از ميان مردگان ميطلبيد؟
|
|
\v 6 در اينجا نيست، بلكه برخاسته است. به ياد آوريد كه چگونه وقتي كه در جليل بود شما را خبر داده،
|
|
\v 7 گفت، ضروري است كه پسر انسان به دست مردم گناهكار تسليم شده، مصلوب گردد و روز سوم برخيزد.»
|
|
\v 8 پس سخنان او را بهخاطر آوردند.
|
|
\v 9 و از سر قبر برگشته، آن يازده و ديگران را از همه اين امور مطّلع ساختند.
|
|
\v 10 و مريم مجدليه و يونا و مريم مادر يعقوب و ديگر رفقاي ايشان بودند كه رسولان را از اين چيزها مطّلع ساختند.
|
|
\v 11 ليكن سخنان زنان را هذيان پنداشته، باور نكردند.
|
|
\v 12 امّا پطرس برخاسته، دوان دوان به سوي قبر رفت و خمشده، كفن را تنها گذاشته ديد. و از اين ماجرا در عجب شده، به خانه خود رفت.
|
|
\v 13 و اينك در همان روز دو نفر از ايشان ميرفتند بهسوي قريهاي كه از اورشليم به مسافتِ شصت تير پرتاب دور بود و عِموآس نام داشت.
|
|
\v 14 و با يكديگر از تمام اين وقايع گفتگو ميكردند.
|
|
\v 15 و چون ايشان در مكالمه و مباحثه ميبودند، ناگاه خودِ عيسي نزديك شده، با ايشان همراه شد.
|
|
\v 16 ولي چشمان ايشان بسته شد تا او را نشناسند.
|
|
\v 17 او به ايشان گفت: «چه حرفهااست كه با يكديگر ميزنيد و راه را به كدورت ميپيماييد؟»
|
|
\v 18 يكي كه كَلِيُوپاس نام داشت در جواب وي گفت: «مگر تو در اورشليم غريب و تنها هستي و از آنچه در اين ايّام در اينجا واقع شد واقف نيستي؟»
|
|
\v 19 به ايشان گفت: «چه چيز است؟» گفتندش: «درباره عيسي ناصري كه مردي بود نبي و قادر در فعل و قول در حضور خدا و تمام قوم،
|
|
\v 20 و چگونه رؤساي كَهَنه و حكّامِ ما او را به فتواي قتل سپردند و او را مصلوب ساختند.
|
|
\v 21 امّا ما اميدوار بوديم كه همين است آنكه ميبايد اسرائيل را نجات دهد. و علاوه بر اين همه، امروز از وقوع اين امور روز سوم است،
|
|
\v 22 و بعضي از زنان ما هم ما را به حيرت انداختند كه بامدادان نزد قبر رفتند،
|
|
\v 23 و جسد او را نيافته، آمدند و گفتند كه فرشتگان را در رؤيا ديديم كه گفتند او زنده شده است.
|
|
\v 24 و جمعي از رفقاي ما به سر قبر رفته، آن چنانكه زنان گفته بودند يافتند، ليكن او را نديدند.»
|
|
\v 25 او به ايشان گفت: «اي بيفهمان و سستدلان از ايمان آوردن به آنچه انبيا گفتهاند.
|
|
\v 26 آيا نميبايست كه مسيح اين زحمات را بيند تا به جلال خود برسد؟»
|
|
\v 27 پس از موسي و ساير انبيا شروع كرده، اخبار خود را در تمام كتب براي ايشان شرح فرمود.
|
|
\v 28 و چون به آن دهي كه عازم آن بودند رسيدند، او قصد نمود كه دورتر رود.
|
|
\v 29 و ايشان الحاح كرده، گفتند كه «با ما باش. چونكه شب نزديك است و روز به آخر رسيده.» پس داخل گشته، با ايشان توقّف نمود.
|
|
\v 30 و چون با ايشان نشسته بود، نان را گرفته، بركت داد و پاره كرده، به ايشان داد.
|
|
\v 31 كه ناگاه چشمانشان باز شده، او را شناختند. و در ساعت از ايشان غايب شد.
|
|
\v 32 پسبا يكديگر گفتند: «آيا دل در درون ما نميسوخت، وقتي كه در راه با ما تكلّم مينمود و كتب را بجهت ما تفسير ميكرد؟»
|
|
\v 33 و در آن ساعت برخاسته، به اورشليم مراجعت كردند و آن يازده را يافتند كه با رفقاي خود جمع شده
|
|
\v 34 ميگفتند: «خداوند در حقيقت برخاسته و به شمعون ظاهر شده است.»
|
|
\v 35 و آن دو نفر نيز از سرگذشت راه و كيفيت شناختن او هنگام پاره كردن نان خبر دادند.
|
|
\v 36 و ايشان در اين گفتگو ميبودند كه ناگاه عيسي خود در ميان ايشان ايستاده، به ايشان گفت: «سلام بر شما باد.»
|
|
\v 37 امّا ايشان لرزان و ترسان شده، گمان بردند كه روحي ميبينند.
|
|
\v 38 به ايشان گفت: «چرا مضطرب شديد و براي چه در دلهاي شما شُبَهات روي ميدهد؟
|
|
\v 39 دستها و پايهايم را ملاحظه كنيد كه من خود هستم و دست بر من گذارده ببينيد، زيرا كه روح گوشت و استخوان ندارد، چنانكه مينگريد كه در من است.»
|
|
\v 40 اين را گفت و دستها و پايهاي خود را بديشان نشان داد.
|
|
\v 41 و چون ايشان هنوز از خوشي تصديق نكرده، در عجب مانده بودند، به ايشان گفت: «چيز خوراكي در اينجا داريد؟»
|
|
\v 42 پس قدري از ماهي بريان و از شانه عسل به وي دادند.
|
|
\v 43 پس آن را گرفته پيش ايشان بخورد.
|
|
\v 44 و به ايشان گفت: «همين است سخناني كه وقتي با شما بودم گفتم ضروري است كه آنچه در تورات موسي و صحف انبيا و زبور درباره منمكتوب است به انجام رسد.»
|
|
\v 45 و در آن وقت ذهن ايشان را روشن كرد تا كتب را بفهمند.
|
|
\v 46 و به ايشان گفت: «بر همين منوال مكتوب است و بدينطور سزاوار بود كه مسيح زحمت كشد و روز سوم از مردگان برخيزد.
|
|
\v 47 و از اورشليم شروع كرده، موعظه به توبه و آمرزش گناهان در همه امّتها به نام او كرده شود.
|
|
\v 48 و شما شاهد بر اين امور هستيد.
|
|
\v 49 و اينك، من موعود پدر خود را بر شما ميفرستم. پس شما در شهر اورشليم بمانيد تا وقتي كه به قوّت از اعلي آراسته شويد.»
|
|
\v 50 پس ايشان را بيرون از شهر تا بيت عَنْيَا برد و دستهاي خود را بلند كرده، ايشان را بركت داد.
|
|
\v 51 و چنين شد كه در حين بركت دادنِ ايشان، از ايشان جدا گشته، بهسوي آسمان بالا برده شد.
|
|
\v 52 پس او را پرستش كرده، با خوشي عظيم بهسوي اورشليم برگشتند.
|
|
\v 53 و پيوسته در هيكل مانده، خدا را حمد و سپاس ميگفتند. آمين.
|